“هوالباقی”
” إنّا لله وإنّا إليهِ رَاجعُون”
“الف” رفت . . .
در بیست و شش سالگی رفت . . .
پ.ن 1: خدا بیامرزتت ، به خاله سوری صبر بده :( به عمو حامد صبر بده . . .
به یاسین و آرسام صبر بده :(
پ.ن2: کاش یک مرگ اینطور مرموز نباشد ، کاش حداقل مادر بفهمد چه به
سر فرزندش آمد. زمزمه میکرد کاری به خوب شدنش ندارم فقط می خواهم
به هوش بیاید بگوید چه شد اینطور شد .
“هوالمحجوب”
راستش ، این برگشتن و خواندن انباری یک مورد ناراحت کننده و فاحشی را بمن
نشان داد که حتی خودم هم با دیدنش به خودم خندیدم ! یعنی از تعجب خندیدم!
آنهم غلط های املایی ام بود . . .
بله ! متاسفانه این یک مورد را نمی توانم بگذرم و از خودم متعجبم .
نمی خواهم بگویم املایم خیلی خوب است نه ! به هر حال پیش می آید که اشتباه
شود ولی غلط های املایی من در کلمات خیلی ساده و می شود گفت بدیهی رُخ
داده است .
و جالب اینجاست که هنگام دوباره خواندن متن برای درست کردن غلطهای جمله بندی
و ایضا غلطهای املایی اصلا متوجه آن اشتباهات فاحش نمی شدم .
حتی در تایپ هم همینطور حروف که جابجا می شدند و کلمه کاملا داغان می شد
متوجه این بهم ریختگی و اشتباه تایپ نمی شدم .
و متاسفانه هنوز هم همینطورم !!!!
اعتراف میکنم که آن اوایل وقتی کسی غلط املایی ام را میگرفت فوق العاده شرمگین
میشدم و از طرفی هم اندکی غرورم جریحه دار میشد .
وقتی دیدم این غرورم زیادی دارد قلقلکم می دهد تصحیح غلطهایم شیوه جدیدی
به خود گرفت !
آنهم اینکه مثلا بعد از تصحیح آن کلمه اینطور نوشته میشد : استثنا ( تصحیح شد
با تشکر از خانم یا اقای فلانی )
با این روند نشان میدادم که این کلمه را غلط نوشته ام کسی از خوانندگان تصحیحش
کرده است . باشد تا این غرور پررو بازی در نیاورد .
خلاصه اینکه اگر غلط املایی من را دیدید با رعایت عطوفت و مهربانی گوشزد کنید
تا تصحیح کنم و اگر هم گوشزد نکردید از منِ بی سوادِ حقیر بگذرید که سوادم به همین
اندازه است و خودم هم متعجبم از این غلط هایی که یک کودک چند ساله هم می داند
چطور بنویسدش .
“هوالمحبوب”
شما را نمی دانم ، اما من هر ازچند گاهی با گذشتِ چندین ماه سری به انباری
وبلاگم میزنم تا ببینم سِیرِ نوشتنم به چه صورت بوده ، خارج از پیشرفت یا
پسرفت تنها چیزی که برایم جذابیتش را زیاد میکند این است که ببینم چه نوشته ام!
بعد از گذشتِ زمانِ طولانی و بازگشت من به وبلاگنویسی بروز رسانی وبلاگم
به صورت ناخودآگاه در روز چندین بار اتفاق می افتد مگر زمانی که در خانه حضور
نداشته باشم و یا ناخوش باشمُ چیزی به ذهنم خطور نکند - آگاه باشید اگر روزی
ننوشتم یا در خانه حضور ندارم ! یا ناخوشم ! یا اصلا حرفی برای زدن ندارم -
دقایقی پیش یکی از ماه های انباری را بیرون ریختم گرد و غبارش را پاک کردم تا
شروع به خواندن کنم . اولین پست از آن ماه را که انتخاب کردم به دو کلمه نرسیده
سریع رهایش کردم .
دوباره چرخی زدم چند پست دیگر را انتخاب کردم آنها هم همینطور نخوانده رد کردم .
با خودم گفتم خدای من این ماهَم چقدر در غم و اندوه سپری شده است !
خداراشکر کردم که آن روزها گذشته و تقریبا در سکون به سر میبرم . البته این به
معنای این نیست که مشکلاتم رهایم کرده باشند نه ! در پستهای قبل توضیح دادم
که در این سال چه عهدهایی کرده ام و همچنان بر آن پایبندم اگر خدا کمک کند .
با دیدنِ آن پستها و گذر زمان می شود گفت واقعا همه چیز گذراست !
بایدبه آن جمله معروف ” این نیز بگذرد ” ایمان آورد تا همه چیز به اسانی بگذرند و
بروند پیِ کارشان .
ترس از اینکه برای خودم دل بسوزانم اجازه نداد پستها را بخوانم . سریع درِ انباری
را بستم و مُهرُ مومش کردم و چقدر ناراحتم از اینکه خواننده های خاموش و روشن
مجبور به خواندن درد و دلهایی شده اند که قطعا حالِ آدم را بد میکند . واقعا بابت
این موضوع متاسف هستم و از همه روشنین و خاموشین عذرخواهی میکنم .
اما قول نمیدهم دوباره تکرار نشود :)
روزی که شروع کردم به نوشتن سعی میکردم احساسات ناراحت کننده ام را خیلی در
اینجا بیان نکنم دوست نداشتم اینجا را مدفن آه و ناله هایم بکنم ولی خب متاسفانه
انگار نتوانسته ام و هر چه که داشته ام را بدون هیچ فیلتری در اینجا ثبت کرده ام .
قبلا گفته بودم کتاب موریانه را شروع کرده ام .
هنوز به نیمه نرسیده ام اما می توانم بگویم یک سوم کتاب را مطالعه کرده ام و اگر خدا
بخواهد حتما در روزهای اینده در موردش صحبت خواهم کرد و PDFکتاب را در قسمت
“کتابخانه ی من” که در نوارِ کناری وبلاگ است قرار می دهم تا شما هم مستفیض شوید :)
“هوالمحبوب”
دوست ندارم برم مهمانی. . . خدایا چراااااا
پ.ن: خواب سوریه را میدیدم، خواب خون، خواب مرگ. . . خدایا هیچ جایی
جنگ نباشه. آمین
“هوالمحجوب”
داشتم آماده میشدم آمد داخل اتاق رفت به سمتِ کتابخانه ام. آن تکه بهشتم را نشانه گرفت
با یک حالتی تمسخرگونه به تصاویر شهدا و امام که از کتابخانه آویزان کرده بودم اشاره کرد
و گفت: ماریا اینها را خریده ای؟؟؟
از آینه نگاهش کردم و لبخند زدم: اوهوم.
سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
من ماندم و غمِ این تمسخر و دنیایی محبتم به آن تکه بهشتِ خودساخته. . .
پ.ن: غربت در شهری دیگر دور از خانواده سخت نیست، سخت آن است که عمری با کسانی
باشی که عزيزت هستند ولی تو را بخاطر عقایدت. . . چیزی نیست فقط دلم شکسته همین!
“هوالمحبوب”
دلم ، دلم ، دلم. . .
لعنت به تو که هر چه می کشم از توست!