“هوالمحبوب”
صدایش می آمد : ماریا بیا . . .
با اکراه به طرف باغ حرکت کردم ، دو قدم مانده بودم که به درِ چوبی برسم .
دستش مشت بود انگار چیزی برایم آورده بود .
گفت دستتو بیار جلو میخوام یه چی بذارم تو دستت.
ترسیدم ، با التماس نگاهش کردم گفتم : چیه ؟ حشره نباشه ؟!
لبخند زد ، از همان لبخندهای همیشگی که تا مرا میدید میزد .
گفت : نترس چیزی نیست ، دوست داری . . .
با اکراه دستم را به جلو بردم . با حساسیتی که نخواهد تماس داشته باشیم
چیزی نرم و گرم گذاشت دستم .
گفت : بگیرش .
کمی دستم را باز کردم یک پرنده کوچک سرش را آورد بیرون ، باید اعتراف کنم
به زیبایی آن پرنده و نقش و نگار پرهایش ، رنگ آمیزی زیبایش ندیده بودم.
خنده از لبم شکفت با ذوق نگاهش کردم و گفتم از کجا آوردیش !؟
از ذوق زدگی ام به وجد آمد خندید و گفت : توی باغ . . .
نازش کردم ، در همین ناز کردن ها و نگاه کردن هایم دستم را کمی باز کردم
تا فشار نیاورم به آن . از دستم پرید . . . پرواز کرد رفت !
با تعجب گفتم : فکر کردم بچه بود ! ببخشید . . .
چیزی نگفت لبخند زد رفت . . .
***
به آن روزها که خیره میشوم ، روزی هزاران بار تو را لعنت میکنم که چرا راز
دلت را فاش کردی . . .
کاش میگذاشتی همه چیز به همین خوبی و آرامی میگذشت مثل یک نسیم خنک و
لذت بخش بدون حرف ، بدون غرض ، بدونِ آن محبت یک طرفه ات . . .