“هوالمحبوب”
هندزفری را تکان می دهم: - صدایم را داری؟!
تووی راهرو مثل گلدانِ بی آب مانده، پلاسیده راه می رفتم. یک گوشم پشتِ مکالمه و گوشِ
دیگرم پیِ رهگذرهایی که بدونِ سلام و احوال پرسی از کنارم نمی گذشتند. دلم نمی خواست
گردِ دلخوری هایم روی تمام آن محبت های ریزِ خوابیده پاشیده شود. هربار، در گره ی هر نگاه
لبخند زدم. سلام دادم. قربانت گفتم. تو چطوری گفتم و بعد دوباره سرم را به پایین سُر دادم
آمدم حرف بزنم که صدایم غم انگیزتر شد. با شنیدن جوابم، اتصال دوباره را فهمیدم؛
+ دارمت، گریه کردی؟!
- نه! فقط هی بغض دارم و می خورم ش.
+ دیوانه، ولش کن! تمام شد رفت.
و من بعد از شنیدن این جمله برای هزارمین بار در آن لحظه به خودم گفتم که “تمام شد رفت"
تمام شد و رفت!
اینبار اما دلم می خواست درست وسطِ این خلاء و کرختی روی صندلی سبزِ کنار کاج ها بنشینم
و زار بزنم.
بدونِ ترسِ نگاه رهگذران. با شجاعت. جای خوردن بغض ها و اشک های پهن شده و برچیده
شده از چشمانم. یکبار فقط یکبار در جایش اشک بریزم. بریزم و بگویم: بله تمام شد و رفت!
+من هم دارم پشت تمامِ این تمام شدن ها، تمام می شوم…