“هوالحبیب”
یادمه دوم راهنمایی سیسِ"وای چشمام ضعیف شده"برداشته بودم، راستش الان که فکر می کنم
نمی فهمم چرا مادر انقدر بیخودی نسبت به این قضیه حساسیت نشون دادن و سریع بردنم دکتر
حقیقتا هنوز هم یادم میاد که بیشترین هدف از این نقش بازی کردن رسیدن به عینک بود. عقل
نداشتیم خب :))) فکر می کردیم خیلی چیز خفنیه عینک زدن.
خلاصه اینکه رفتیم و من هم طبق معمول دست گذاشتم رو گرون ترین فریم. حالا نه اینکه
مرض گرون خریدن داشته باشم نه والا! کلا سلیقه ی مبارکم همیشه گرایش داره به شاخ ترین ها!
القصه عینک گرفتیم و شب اول همه ی کتاب های درسی را چیدم کنارم که درس بخونم. حالا به
شیشه ی عینک هم عادت نداشتم هی برمی داشتم هی میذاشتم. انقدری که از رنگ خاص پشتِ
قاب عینک خوشم نیومد و مدام غر می زدم این چرا رنگ های بیرون رو طبیعی نشون نمیده!
خلاصه… همیشه باید بیخودی هزینه کرد تا دل بفهمه اونی که می خواسته در واقع اون چیزی که
فکر می کرده نیست و الکی وقت گذاشته.
این عینک طفلی سرنوشت درست و درمونی نداشت. سرجمع فکر کنم به تعداد انگشت مورد
استفاده قرار گرفت و بعد به طرز عجیبی غیب شد. جوری که هرچقدر گشتم پیداش نکردم.
چندماهی گذشت و من پاک فراموش کرده بودم که عینک دارم. تا اینکه مادرجانمان یک روز
اومدن و عینک گذاشتن مقابلم و گفتن: آدم عینکش رو میذاره رو پشت بوم؟!
بلـــه گویا اینجانب وقتی داشتم روی پشت بوم برای خودم سیر می کردم عینک رها کردم و
بعدها هم چون جایی گذاشته بودم که از دید چشم خارج بود پیداش نکردم.
***
چند وقتی بود که عینک مطالعه م را گم کرده بودم و هرچقدر می گشتم پیدا نمی کردم. تا اینکه
بالاخره توی کشوی کنسولم پیداش کردم و یادِ اولین عینک زنده شد. عینکی که روی خوش از
صاحبش ندید و هیچوقت آنطور که باید استفاده نشد.