“هوالمحبوب”
به مادر گفتم: رفتید برای آشنایی دختر چه جوری بود!؟
-منظورم چهره و توصیف چهره اش بود-
گفتن: آدم بود ديگه!!!
من: :/
تازه متوجه شدم این خنثی بودنم و کنجکاو نبودنم به کی رفته!!!
با خاک یکسان شدم از جوابشون(خنده)
“هوالمحجوب”
واردِ تونلِ وحشتِ امتحانات می شیم، دعا کنید برای همه ی طالبِ علم ها… :)
دعا کنیم علم اصلاحمون کنه، نه دانشمندمون!
پ.ن: لبخندِ عزیزم، تولدت مبارک مهربون ترین دخترِ نادیده :))) حتما الان تو
بهشتی، شاید بین الحرمینی، شاید حرم مولایی، شاید حرم آقایی… شاید شاید
نمی دونم دقیقا تو کدوم نقطه ای. ولی مطمئنم الان نفس هات پر از نفس های
آنجاست. قدم هات پر از جاپای قدم های آنهاست. از خدا می خوام بهترین ها را
برات رقم بزنه، هر چی خیره تو زندگیت سرازیر بشه. لبخند خدا همیشه تو زندگیت
احساس بشه :) و از همه مهم تر عاقبت بخیر بشی دختر، می دانم من و یادت
نمیره. اما حالا یهو دلم خواست که همین لحظه بیادم باشی… باش؛ از خدا می خوام
بی هوا همین لحظه بپرم تو یادت :)))
پ.ن2: فعلا تا دو ماه از زندگی بخاطر این امتحانات ساقطیم.
پ.ن3: هوا ابری شده، آخ اگه بارون بباره…
“هوالمحبوب”
- حالِ برادرت چطوره؟!
- همونطوره! نمی تونه حرف بزنه و درست راه بره.
- آخی، طفلک خیلی سخته واقعا.
- اوهوم، خیلی.
- تک پسرم هست. چهارتا خواهر یه پسر.
- چی بگم.
- اصلا آدم جوان را می بینه اینطور دلش کباب میشه! کلی آرزو داره آدم.
***
:/ یعنی ادامه می داد اشک طرف را در می آورد. این کجاش همدردیه!
بعضی ها خدای خراب کردنِ حال آدمن. هرچی منفی هست میریزن
جلو چشمت بعد هم می گن داشتیم دلداری می دادیم. همین مکالمه
که نوشتم را در یک مورد دیگه هم بوده. یکی از خانم ها تک عروس بود
مشکل داشت بچه دار نمی شد گریه می کرد. ما همه داشتیم دلداری
می دادیم که خدا بزرگه صبر داشته باش گریه نکن. بعد این خانم می گفت
یعنی چی گریه نکن فردا همسرش بره زن بگیره چی!!! :/
حالا هی ما چشم و ابرو میومدید. هی این ادامه میداد اون بنده خدا هم
جای اشک، خون گریه می کرد. بابا بلد نیستی تسکین بدی، درد را بیشتر
نکن لااقل. همان جمله ی معروفه: مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان!
پ.ن: کلی حرص خوردم تا ادامه نده!
“هوالمحبوب”
ایستاده بودم گوشه تا رد بشوند، نگاهم به روبرو خورد. اول از همه دو شکم دیده شد بعد از
چند ثانیه بدنها! چرا باید شکم و چاق بودن شاخصه یک روحانی باشد؟! چرا باید جامعه با
دیدن این وضع بدنی روحانیان آنها را با صفت: تن پرور، صدا کند؟!
چرا همیشه منتظرید تا یکجا خراب شود و بعد درست اش کنیم؟! وقتی الان تمام این ریزه
کاری ها روی شما زوم است. نمی فهمم. عقلا اگر بخواهیم نگاه کنیم هیچ اشکالی ندارد اصلا
شما شکمت را دومتر جلوتر بخارون. مشکلی نیست. به هرحال شما هم یک انسانید. اما فی-
الواقع به ظاهر خودتان برسید. ورزش کنید. خوش اندام باشید. اصلا من هرچقدر فکر می کنم
چاق دیده ام و با شکمی که جلوتر از خودش وارد شده. والله که ظاهر هم در جذب آدم ها
موثر است.
پس شما را به خدا این شکم هایتان را اب کنید.
“هوالمحبوب”
سرکلاسِ فلسفه داشتم به “من” فکر می کردم. به اینکه هرجا باید فراموش کند، نمی کند.
هرجا که باید فراموش نکند، می کند.
در تمامِ این سال های زندگی ام عزت نفس برایم بزرگترین و مهم ترین چیز بود. اگرذره ای
حس کردم حضورم در کنار دوستی آزاردهنده شده، بدون اینکه بگذارم خود شخص حرفی
بزند. جلوتر خودم رفته ام . نه با سروصدا! نه… خیلی ساکت و ارام. اگر احساس کردم که
به اندازه کافی به کسی کمک کرده ام، حالا دیگر نیازی به وجودم نیست. دوباره قبل از این
که تمام کمک هایم دود شود، رفتم. اگر احساس کردم برای کسی حضورم دارد مشکل ساز
می شود و یا چه می دانم لطمه ای وارد خواهد کرد حتی کوچک ترین، تمام شدم.
خیلی درد دارد بعد از چند روز بخواهی یادی از یک دوست کنی و بعد، در جواب با سوالِ
“شما” روبرو بشوی و دردناک تر از آن این است که بعد از دیدن این سوال بخواهی بروی
نگویی چه کسی هستی. او بگوید امیدوارم فلانی نباشی!!!
نمی دانم چرا هیچوقت تلاشم برای شاد شدن دیگران دیده نشد. نمی دانم چرا هیچوقت
هیچکس نفهمید بودنِ من لزوما بخاطر “حسنی برای من داشتن” نیست. من واقعا دستم
نمک ندارد. در هیچ کجا… حتی در کنار خانواده هم. اگر دنیایی خدمت کنم و خودم را به
آب و آتش هم بزنم باز دیده نمی شوم. هرچند خدای من شاهد است نیازی به دیده شدن
ندارم اگر هم کاری کرده ام فقط و فقط به خاطر علاقه خودم بوده. در مقابل هیچکدام از
کارها توقع جبران نداشته و ندارم. اصلا نیازی به کمک آن ها ندارم. در این چندسال تا
آنجا که در توانم بوده چه در شادی ها و چه در غصه ها کنارشان بودم و حواسم به آنها
بوده. شیرین ترین روزهایم را با تلخی روزهایشان، تلخ و شیرین کرده ام!
ساعت ها وقتم را گذاشته ام تا آرامشان کنم و یا کمک کنم حالِ خوبی داشته باشند. من
این ها را نمی گویم که در عوض برایم همین را بکنند. من با هیچکدام از این ها ارام
نمی شوم. اما اینکه توقع “رفتار خوب دیدن از آن ها ” داشتن، زیاد است؟!
اینکه محترمانه صحبت کنی، زیاد است!؟ اینکه حداقل به احترام همان مدتی که خودم را
وقف کردم… نمی دانم. شاید دنیا با همین اتفاق ها از آدم های خوب خالی می شود. از
دیروز دارم فکر می کنم که اشتباه می کنم نه بهتر است بگویم اشتباه کرده ام!!!
خودم را هیچوقت نمی بخشم. هیچوقت.
حتم دارم نبودنِ من بعد از مدتی برای همه ی آنها پررنگ می شود. و یا شاید حتی آزار
دهنده اما اگر برگردند. اگر دوباره برگردند نباید توقع داشته باشند روی خوش از من ببینند
اخلاق خوبم، لبخندهایم، گذشتن از رفتار زشت دیگران، بدعادتشان کرده…
برای همین است وقتی برمیگردند باور ندارند که من همان آدم باشم. چیزی که بارها تجربه
شده…
پ.ن: چقدر منفوره وقتی احمق فرضم می کنید. گاهی واقعا دلم می خواد بهتون بگم
بخدا حالیمه، اما نمی تونم مثل شما باشم!
پ.ن2: خیلی حرف تو دلم دارم که زدنش اینجا درست نیست.
“هوالمحبوب”
دست در جیب ش کرد و هر چه داشت بیرون آورد. تنها یک اسکناس ده هزار
تومانی و یک اسکناس هزار تومانی! نااميد سرش را پایین انداخت و گفت:
- اینبار قسمت نیست.
راه برگشت به خانه را گرفت. در راه چشم ش به صندوق صدقات خورد فکری
به سرش زد.همان چند تومان ته مانده جیبش را هم درون صندوق انداخت.
به شب نکشیده مبلغ سفر جور شد. پول ش را که شمرد درست همان مبلغی
بود که نیاز داشت. صد و ده هزار تومان!!!
ده برابر همان ته مانده جیبش…
این داستانی که گفتم معجزه نبود، تنها و تنها تکیه کردن به وعده ی خدا بود.
با دیدنِ صندوق صدقات یادش افتاد خدا فلان وعده را داده. با خدا معامله
کرد و هر چه داشت داد…
پ.ن: از مال خودش داد، ده برابر گرفت. بخشیدن مال به نیازمند نه تنها کم
نمی کنه بلکه بیشتر هم می کنه. این وعده خداست :)
پ.ن2: این متنی که نوشتم حقیقت داره اینکه برای چه کسی اتفاق افتاده
بماند.