“هوالمحبوب”
اگر بخواهم از اولِ اول، شرحِ قصه کنم. باید پرت شویم به صفِ اول ابتدایی، جشن شکوفه ها!
دخترک سفید موبوری که جثه ای بزرگتر از من داشت، پشتِ سرم ایستاده بود. دقیقا یادم نیست
از کجا شروع به صحبت کردیم فقط می دانم که در همان چند دقیقه صحبتِ سرِ صف فهمیدم
دارد تکرار پایه می کند. با همان عقل بچگانه ام در دلم گفتم مگر اول ابتدایی چه چیزی دارد
که تکرار پایه هم بشود!!! در طول سال فهمیدم که کلا دخترک تمایلی به درس ندارد… خیلی هم
سر به هوا بود. از آنجایی که خیلی محتاط هستم ترجیحا از او فاصله می گرفتم.
کمی که بزرگتر شدیم فهمیدم تقریبا هم محله ای هستیم. از قضا هم مدرسه ای شدیم و تا یک
مقطعی همکلاسی هم بشمار می آمدیم.
دختر خوبی بود، منتهی از بد روزگار اشتباهاتش در بوق و کرنا شد! در واقع این بی باکی اش
کمی به ضررش تمام می شد. دوره ی راهنمایی یادم هست که از مدرسه اخراج شد. دلیلش را
از دیگران شنیده بودم. ولی خب در یک مقطعی کلا در هر زمانی نمی شود به حرف دهان دیگران
اعتماد کرد تا اینکه در مسجد محل دیدم اش. آمد نشست کنارم. از هر دری صحبت کردیم تا
اینکه رسیدیم به این مسئله اخراج. پرسیدم راست است که دست روی معاون بلند کرده بودی؟!
خندید! خندیدم.
گفت:
((میدانی ماریا! در کلاس دخترکِ شری بود، آن روز سطل زباله را برداشت و وسط کلاس خالی
کرد. من وسواس دارم. به او گفتم جمع کند جمع نکرد. خلاصه دعوایمان شد و معاون آمدو
من را مقصر کرد. گفت جمع کن. من هم حرف زور کتم نمی رفت. قبول نکردم بحث شد
حاضرجوابی کردم یک کشیده خواباند زیر گوشم! تا کشیده را زد من هم نامردی نکردم بلافاصله
بعداز او سیلی محکمی زیرگوشش خواباندم!!! بعدشم که اخراج شدم…بعد از اینکه اخراج شدم
معاون که فهمیده بود مقصر من نبودم مدام تماس گرفت تا برگردم مدرسه. نرفتم.))
خیلی پشیمان بود. آنموقع من مقطع پیش دانشگاهی بودم. با یک حسرت خاصی از درس
خواندن حرف می زد. متاسفانه خانواده ی موجهی نداشت. می گفت الان زمین و زمان را قسم
می دهد که اجازه بدهند برود درسش را ادامه بدهدقول هم میدهد که کمتر از بیست نیاورد
ولی نمی گذاشتند.
برادر و پدرش اجازه نمی دادند. دلم برایش خیلی سوخت. کاری هم از دستم بر نمی آمد. فقط
گوش دادم و دلداری. یکی از سخت ترین کارها همین است گوش بدهی و نتوانی کاری بکنی!
از طرفی هم از من دو سالی بزرگتر بود. آخرین باری که دیدم اش خانه ی دوست بود. از کتک
خوردن و مصیبت هایی که در خانه می کشید با خنده تعریف می کرد. یعنی اگر پدر من آنطور
روی من دست بلند می کرد من…!!!
من و دوست هم با بهت فقط نگاهش می کردیم. تا مدتها فکر او در ذهنم شناور بود. مخصوص
اینکه آن روز می گفت دلش می خواهد زودتر ازدواج کند و برود.
چند روز قبل با دوست در حال صحبت بودیم که حرف زلزله و حال و احوال پرسی ها شد. اسم
فاطمه هم آمد. گفت ازدواج کرده و مشهد است…
تصویر خودش و همسرش را که دیدم انگار دنیا را به من داده باشند. از ته دل خوشحال شدم و
چند الحمدلله گفتم… خانمی شده بود. ظاهرش هم خیلی عوض شده بود چادری شده بود :)
پ.ن:کاش می شد بدی خانواده ها به اسم دخترها نوشته نمی شد! چه دخترهای خوبی که بخاطر
شرایط خانواده حیف می شوند…
پ.ن: خانواده خوب نعمت است…