“هوالمحبوب”
کوچکتر که بودم همیشه پدر یا مادر بیدارم میکردن، اصلا این بیداری خاص و با محبت برای این
وقتها بود.
برای زمانی که زمین سفید سفید می شد! زمستان یعنی همان دقایقی که یک نفر با دست نازم
میداد و آروم زیرگوشم میگفت ماریا بیدار نمیشی!؟
وقتی چشمامو باز میکرد می دویدم طرف پنجره، همین که سفیدی برف را می دیدیم با دلو جان
ذوق زده میشدم. من ذوق مرگ می شدم و پدر مادر از حرکت های من می خندیدن …
بعدشم که می رفتم پشت بام! اصلا برای من فرقی نداشت برف باشه، طوفان باشه، باران باشه
تگرگ باشه! پشت بام مالِ من بود. تو هر شرایطی! تو هر موقعیتی…
اول از همه می دویدم سمتِ پشت بام و روی برف هایی که کسی روش قدم نزده پا می ذاشتم.
با لذت تمام لبخند می زدم. ذوق می کردم. روی برف ها دراز می کشیدم و صورتم به سمتِ آسمان
پر از برف می شد هر از چندگاهی هم دهانم را باز می ذاشتم تا دونه های برف یکی یکی بپرن
توش!
بعدترش غصه ام می گرفت که قراره اینهمه برف از این سه طبقه پرت بشن پایین. اوایل کلی غُر
می زدم که چرا پارو می کنید. بذارید بمونه! اما بعدش خودم شدم یه پارو زن! از اون پارو زنای
دست و پا چلفتی… با جوزپه می رفتیم روی پشت بام و باهم با بگو بخند پارو می کردیم. گاهی
هم با خانم برادر می پریدیم روی پرفها تا دلتان بخواد من گوله می خوردم! از چپ و راست بالا و
پایین نشانه گیری و سرعت عملم افتضاااح خانم برادر برعکس من! می آمدم فرار کنم که برف لطف
می کرد و لیزم میداد رو زمین! هم زمین می خوردم هم گوله!!!!
اصلا از اینا بگذریم خیابان پشتی که رفت و آمد کم تر بود زمین یخ می زد. وسط خیابان سُر
می خوردیم. ناگفته نماند در سُر خوردن خبره ایم :)
الان با خیالِ همین ها خوشم… با تصور همون روزها.
پ.ن: الهی شکر که برف امسالم دیدیم…