“هوالمحبوب”
با ذوق نشسته بودیم و نمایش را تماشا می کردیم. در همان آمفی تئاتر معروف… یک نمایش
عروسکی بود…
از همینها که آدم ها تنشان را فرو میکنند در لباس های عروسکی. دقیقا یادم نیست محتوای
داستان چه بود. فقط به یاد دارم در ردیف دوم نشسته بودیم الیناز-دوست دوران کودکی-کنارم بود.
آقایی در جلدِ یک روباه به طرفمان آمد پرسید:به نظرتان چطور شیر را گول بزنم!؟ من هم در همان
دنیای کودکانه ام شروع کردم با ذوق راهکار دادن. حرفهایم که تمام شد روباه در جواب خطابم کرد:
-انیشتین!!!
مسخره کرد به گمانم! نه ساله امان بیشتر نبود. فقط یادم هست کنف شدم. الیناز بادی به غبغب
انداخت و رو به من گفت: دیوانه-عین لفظ- اینها کارشان را می دانند. او الکی آمد و از ما پرسید
اول و آخر کار خودش را می کند!
کاری به این ندارم که روباه خاطره ی من چقدر شعور برخورد با یک کودک داشت. فقط این جمله
آخر الیناز زیادی این روزها ملموس شده است!
خیلی ها هستند که برای خودشیرینی می ایند سراغت نظرت را می پرسند و بعد می روند کار
خودشان را می کنند. این عده از همان عده ای هستند که باید ازشان دور بود…
پایان نوشت: من همانجا با انیشتین خطاب شدنم فهمیدم که سیاستِ ناقصی دارم!
پ.2: اِلیناز از آن دوست های خاله خرسِ بود :) خدایش بیامرزد…