“هوالمحبوب”
یا هوای َش آنقدر خوب بود که بخارپز می شدی؛ یا وقتی بارانی می شد آسمان قصد استپ
کردن نداشت.
آن روز هم از این هواهای بارانی بود. ما هم که کله خراب.. ابایی از موش آب کشیده شدن
نداشتیم. گوشهایمان زیر چادر مشکی صدای ناودان گرفته بود. نه می شد گفت هوا سردِ سرد
بود. نه می شد گفت خوب و گرم. خنک بود. از آن خنک های مطبوع.
یادم هست از بس خیس شده بودیم دیگر فرقی برایمان نداشت از وسط آب های جمع شده
راه برویم یا بیخودی از روی سنگ ها قدم برداریم تا مبادا کفش هایمان خیس بشود.
وقتی رسیدیم به اتوبوس. هر چه داشتیم را در آوردیم و پهن کردیم روی صندلی ها تا کمی
خیسی قابل تحمل شود.دقیق یادم نیست چادر چه کسی ولی احساس می کنم چادر شهلا بود.
از صندلی جلو تا صندلی عقب چادرش را پهن کرده بود جوری که پله های دَرِ وسط اتوبوس
استتار شده بودند. به هوای اینکه هر خنگی می داند انجا در وسطی اتوبوس است و مقابل
آب سرد کن، هر کداممان مشغول کار خودمان بودیم تا اینکه یکی از همان دخترهای فِس فِسی
وارد اتوبوس شد. وضعیت رخت پهن کنی مارا که دید یک ژست تاسف گرفت و آمد با قیافه ی
حق به جانبش برای ما نطق کند. وسط همین افاده ریختن ها و حرف زدن ها دستش را تکیه
داد به چادری که زیرش پله ها بود و یک دفعه خیز برداشت که برود پایین، متاسفانه خدا
خیلی هوایش را داشت. حین افتادن دستش را به یه جایی گیر داد و خودش را نگه داشت.
صحنه ی جذاب و خنده داری بود. آنقدر که نتوانستیم جلوی خنده یمان را بگیریم. مخصوصا
اینکه ایستاده بود تا ما را مورد عتاب و خطاب قرار بدهد. با حرص خودش را جمع کرد و به
شهلا تشر زد که این چه وضع چادر پهن کردن است. شهلا هم مثل این مادرمرده های مظلوم
ارام گفت من چه می دانستم تو می خواهی بین اینهمه صندلی به آنجا تکیه بدهی.
قدم های تندی برداشت و رفت ته اتوبوس. شهلا هم بعد از مظلوم نمایی نگاهی به ما کرد
و ریز خندید…
+ اون دختره بدجور روی مخمون بود، امروز بیخودی پرت شدم به دوکوهه و آن روز!