“هوالمحبوب” سرم را که روی بالش گذاشتم، خیال کردم چقدر از بودن در آن محیط و در آن رخت خواب خوشحالم خواهد کردم، اما هیچی حس نمی کردم هیچی. نمی دانم آن اضطراب و استرس که یکدفعه درونم موج زد برای آن بود که تصورم خطا رفته یا اینکه توقع این… بیشتر »
کلید واژه: "دردونه"
“هوالمحجوب” وقتی مکالمه م تمام شد. یهو نگام کرد و با هیجان گفت: خاله تو خیلی پُری! شوک شدم، پرسیدم: یعنی چی؟! گفت: یعنی خیلی کاملی :) + لبخند زدم ++ خواهرم خندید و گفت بچه ها ازت بت ساختن، مراقب باش فرو نریزی ابهت این بت رو! بیشتر »