“هوالمحبوب”
با خاله جان خاله جان و عمه جان عمه جان متقاعدم کردند که جوجه را
دستشان بدهم ،
جوجه :
و بعد از اندی دقایق درخواست کردند که دلشان شیر با فلان می خواهد .
من هم که بی نهایت مهربان :) به دنبال نخود سیاه روانه شدم !
مستقیم رفتم آشپزخانه در حال ریختن
شیر در لیوان هایی با اشکال کودکانه بودم که متوجه شدم چقدر خانه ناگهان
از صدای جیغ و فریادهایشان خالی شد !
شروع کردم به گشتن در خانه ، با صحنه اینکه دو دختر کوچک با دستهای
کفی و شیرِ آب باز ایستاده اند در مقابل روشویی.شیء زرد رنگی هم در
کاسه روشویی غرق شده است !
بینوا جوجه ! زیر دستان این دو زامبی مدام چلانده شده بود تا به قول
خودشان کثیفی اش از بین برود !!!
جوجه پس از استحمام :
توضیح نوشت : قبل از این واقعه ناگوارِ جوجه ! از جوجه عکسی گرفتم تا
از عکس برای یاد آوری چیزی به یکی از دوستانم استفاده کنم .
از قضا جلوتر از یادآوری قسمت اینجا شد !
پ.ن1: - سُلی بیا این برنامه را ببین !
- من سُلی نیستم اسم من سُلاله است . . .
مکالمه جدی دو زامبی:)
پ.ن2: روی کاناپه از خستگی دراز کشیدم ، چیزی برای زیر سر پیدا نکردم
اردک پولیشی را زیر سرم گذاشتم چشمانم را بسته بودم که بلند گفت:
واااااای
ترسیدم و با شتاب بلند شدم ، با حالتی جدی و قَدی که به یک متر هنوز نرسیده
سمت چپم ایستاده و عصا قورت داده میگوید :
خاله ماریا آدم بچه را زیر سر میگذارد؟ ! خفه شد ! :)))