ارسال شده در 4 مهر 1396 توسط . . . ماریا . . . در روزمرگی
“هوالمحبوب” کفش هایم را پوشیدم و از پله های حسینیه بالا رفتم، چند دختر بچه در حالِ چینشِ بازی هایشان بودند. صدای یکی اشان که انگار ارشدِ بقیه بود به گوش می رسید. داشت تقسیمِ نقش می کرد: - تو برادر شوهرم باش! توام مادرشوهرم نه نه تو… بیشتر »
"هوالمحبوب"
فقط یک قلم می تواند
تمام تراوشات ذهن آدمی
را به نمایش بگذارد . . .
من جوهر قلمم را خرج اینجا می کنم
باشد که رستگار شوم :)
*****************************************
آمدم برای نام و نان بنویسم . . .
دیدم قلم پاکتر و با ارزش تر از آن است
که به نان و نام فروخته شود .
”از نان به قلم رسیدم ، شدم از نون تا قلم"
*****************************************
" کپی برداری بدون اجازه نویسنده و ذکر منبع جایز نیست !"
****************************************
((توضیحات: به غیر از دست خط، همه ی نوشته های این
وبلاگ متعلق به نویسنده وبلاگ می باشد.
در صورت ثبت متنی نام نویسنده حتما قید
خواهد شد.))
***********************************
ارتباط با من:
aznoon.ta.ghalam@gmail.com