“هوالمحبوب” خورده بود زمین و از درد گریه می کرد. باباش می گفت عیب نداره! تو هر بار شنیدن عیب نداره صدای ونگ گریه ی دختربچه بلندتر می شد. آخرین بار دیگه پاشُ محکم کوبید زمین و بلندتر از دفعات قبل گریه کرد… شاید توی ذهن خودتون بگید… بیشتر »
کلید واژه: "دختربچه"
“هوالمحبوب” کفش هایم را پوشیدم و از پله های حسینیه بالا رفتم، چند دختر بچه در حالِ چینشِ بازی هایشان بودند. صدای یکی اشان که انگار ارشدِ بقیه بود به گوش می رسید. داشت تقسیمِ نقش می کرد: - تو برادر شوهرم باش! توام مادرشوهرم نه نه تو… بیشتر »