“هوالمحجوب” دونه دونه می آمدن داخل، دست دراز می کردن و لپشون را می گرفتن بالا این یعنی ببوس :) **** امیرحسین نگاه و رفتارش جفت بچگی های محمد امینِ. نمیدونم این خونه که کشش داره و یا زیادی قلبم ازش عشق میریزه. هرچیزی که هست بی نهایت دوستش… بیشتر »
کلید واژه: "بچه ها"
“هوالمحبوب” خب امروز اولین روز موسسه بود… قبل از همه آنجا بودم و به سکوتِ موسسه لبخند زدم. به دیوارهای رنگارنگ که حضور بچه ها را نشان می داد. به تصاویرِ صورت های خندانشان. به شلوغ کاری هایشان همه و همه را قبل از ورودشان از چشم… بیشتر »
“هوالمحجوب” بدو بدو از پله ها آمده پایین به فاطمه که جلوی در منتظر بوده، گفته: - دنبال خونه بودید پیدا کردید؟! فاطمه با بهت گفته: - ببخشید توام درگیر مشکل ما شدی. دوباره با همان زبان کودکانه گفته: - شوهرت می خواست بره جبهه شهید بشه، رفت… بیشتر »
“هوالمحجوب” نگام میکنه، آروم ميگه: - چيه عمه چرا قیافه ات 84 شده!!!؟؟؟ انگار بچه ها زودتر از بزرگترها میفهمن درونت چه خبره! پ.ن: منظورش چهره ی سه در چهار بود :) بیشتر »
“هوالمحبوب” کفش هایم را پوشیدم و از پله های حسینیه بالا رفتم، چند دختر بچه در حالِ چینشِ بازی هایشان بودند. صدای یکی اشان که انگار ارشدِ بقیه بود به گوش می رسید. داشت تقسیمِ نقش می کرد: - تو برادر شوهرم باش! توام مادرشوهرم نه نه تو… بیشتر »