“هوالمحجوب” از دور سوی چراغِ قطار نزدیک و نزدیک تر می شد، من اما در دلم فانوس تو را می دیدم که دور و دورتر می شد! نرو از کنارم.. بمان! من محتاج بودنت هستم. + خدایا نشود یک روز ببینم از تو در من فقط نامت باقی مانده باشد! بیشتر »
کلید واژه: "دوری"
“هوالمحبوب” هرچقدر هم تقلا کنی تا از درونت چیزی فاش نشود،ریزه کاری هایی پیدا می شود که حالت را فاش کند.درست مثل همان اولین نقاشی خاک خورده اش، که بعد از یک سال نبودنش روی کمد لباس هایت چسب کاری کردی! + وقتی دیدم نقاشی را دلم برات کباب… بیشتر »
“هوالمحبوب” آن روزها هنوز در آبِ تعارفات غرق نشده بودیم ، وقتی مادر ها و پدرها می رفتند . برای خودمان بزمی به پا می کردیم . یک بزم دوست داشتنی . غذای خوشمزه ای مادر قبل رفتنش بار می گذاشت . دو دختر عمو و پسرعمویم هم می آمدند خانه ما .… بیشتر »