“هوالمحبوب” سالنی سفید با میزهای طوسی رنگ و صندلی های نارنجی، پشت یکی از میزها نشسته بودیم و گل می گفتیم. اِلی انگار خبر داشت! آقایی از کنارمان در حال گذشتن بود که اِلی بی هوا صدایش کرد و از تو خبر گرفت. من که تمام وجودم شروع به لرزش… بیشتر »
کلید واژه: "پری قصه هایم"
“هوالمحبوب” دلم می خواست در آن بارش شدید و خیس شدن، در آن نم نم قدم زدن های تنهایی ام درست در همان نقطه ای که قرار داشتم پژواک صدایی قدم هایم را میخکوب می کرد! بر میگشتم نگاهم گره می خورد به تو… و یا شاید حتی لورا! ذوق زده می… بیشتر »