“هوالمحبوب”
مادر و دختر کنار هم نشستن، تا بدنشون به صندلی رسید یک چیپس بزرگ هرکدوم گرفتن
دستشون و بدون تعارف به بقیه به طرز وحشتناکی شروع کردن به خوردن. از اون خوردن ها
که دهن با ملچ و مولوچ همراهه! از اونا که وقتی می خوری در حال حرف زدن هم هستی!
متوجهی که چی میگم؟! از اون خوردن وحشتناکا که اوجِ بی ادبی را نشون میده.
خانم ِ سمتِ چپی به دختر گفت: صورتت خیلی قشنگه!
دخترِ یه چیپس گذاشت دهنش و در حین خوردن گفت: مِرررسی! ولی چه فایده شانس نداشته
باشی!
مادر بعد از چیپس یک پفک نوش جان کرد و خوابید. اما دختر در مسند کبریایی خودش سوار
شد و مغز ما را تیلیت کردُ خورد!
موهاشو بلوند کرده بود. ده ساعت شرح می داد که موهاش را چهاربار دکلره کرده تا این رنگ
دربیاد. یکی گفت من رفتم فلان منطقه ی کرج رنگ کردم. دختره گفت من جز تهران هیچ جایی
را قبول ندارم!
بعد هم بحث سرِ ماه تولد بود که نه گذاشت نه برداشت رو به خانمی که اردیبهشت ماهی بود
گفت: من از اردیبهشتی ها متنفرم! ببخشیدااا به هر حال هرکس یک تفکری داره :/
در آخر هم از تجربیات گهربار دوست پسرهاش گفت و دونه دونه می گفت و می خندید.
هر از چندگاهی هم با نگاهی ریز به من نگاه می کرد که حتم دارم قشنگ از من متنفر بود!
اینم بگم که آقایی آمد رد بشه قطار سرعتش فرق کرد کم مونده بود بیافته که ایشون محبت کردن
آقا را گرفتن!! دیگه فکر کنم کافی باشه تعریف کردن از کمالات این خانم.
+ جایی که زندگی می کنی الزاما نشونه ی فرهنگ نیست.
++ باور کنید الان دیگه هیچکس با شنیدن تعریفاتی که از خودتون دارید جذب نمی شه. مگر
اینکه خنگ باشه!!
+++ مادرش وقتی بیدار شد گفت: اصلا فرهنگ ندارن همه ش پچ پچ!
نشد بگم دخترت دو ساعت رفته بود رو منبر.
++++ دختره اومد با مادره حرف بزنه. هندزفری تو گوش مادر بود نشنید. دختره بلند داد زد
هیچی مامان! هیچی! :/