“هوالمحجوب”
ساعت را گذاشتم روی زنگ دراز کشیدم. خواستم تهی بشم از فکر امتحانِ صبح اما خب صد
صفحه باقی مانده اجازه نمی داد. تازه گرم خواب بودم که با صدای وحشتناکی از خواب پریدم
انقدر صدا برایم گوش خراش بود که بلافاصله از جایم بلند شدم رفتم به سمتِ پنجره. طبق
معلوم باز گذاشتن پنجره کار دستم داده بود.با چشم های خواب الود یک نگاه به بیرون انداختم
یک نگاه به چراغ های رنگارنگ روشن. چشم هایم دو دو زد جمع اش کردم؛
- عروسی! عروسی نبود که…
با گفتن این حرف پنجره را بستم و چفتش کردم. با اینکه صدا ضعیف شده بود ولی باز هم
آنقدر واضح بود که از صدای جیغ زن ومرد و آهنگ عجیبِ در حال پخش مستفیض شویم.
نفهمیدم کی خوابم برد. اما وقتی دو ساعت بعد بیدار شدم از خستگی و خواب آلودگی ام دستم
آمد که دیشب دیر به خواب رفته ام.
گاهی فکر می کنم این عروسی هایی که اینطور حق الناس را به جان می خرند نتیجه اش چه
می شود. انصافا نگوییم که یک شب هزار شب نمی شود. مثلا همین یک عدد منِ نوعی دیشب
بخاطر خوابِ کم صبح آنطور که باید هوشیار نبودم تا درس را بفهمم. اگر خدا یار نبود و من در
این درس لطمه می خوردم. قرِ در کمر آن آقا و خانم جواب زحمات از دست رفته من را میداد؟!
اصلا این هایی که با سلام و صلوات می روند سر خانه و زندگی اشان وضعشان پسِ معرکه است
اینها که جای خود دارد.
+ همین ریز مسائل بلاخره تو زندگی تاثیر میذاره. حالا که تو تالار یا باغ یا سالن هرجایی که
مراسم بوده زدید و تخلیه کردید. نیازه بیاید مقابل خونه عروس و داماد چندتا باند نصب کنید
و تا آخر زیاد کنید؟! جهنم وصل هم می کنید صداش را کم کنید. بخدا برای کسی جذابیت نداره
اینکار، هیچکسم خوشش نمیاد. اونم ساعت دو نصف شب!