“هوالمحبوب”
نشسته بودیم روی سکوهای پارک؛ هوا تاریک شده بود و سرما شدید تر. دونه دونه
صدای تِق تِق تخمه شکستنمون بلند می شد و وسط هاش صدای فین هم قاطیش
شده بود. حرف می زدیم و به ناکجا خیره شده بودیم. قصه قصه ی بدبختی ها بود.
واگویه دردها و صدای خنده هایی که همیشه بعد از گفتن مصیبت هامون بلند می شد.
به اعتراض گفتم:
- پوست تخمه هارو زمین نریزیا بریز روی چادر من، بعدا تو مسیر می ریزم تو سطل.
جدی شد و جواب داد:
+ اینهمه سال از این چُ… بازی ها در آوردی به کجا رسیدی؟!
خندیدم.
_ می ریزم مورچه ها میان جمع می کنن.
+ مورچه پوست تخمه می خوره آخه؟!
_ آره بخدا خودم دیدم. دارم به مورچه ها خیر می رسونم.
+ برای پاکبان ها هم دردسر!
_ بالاخره باید نونی که می برن حلال باشه یا نه.
تِق تِق…
_ ما 20 ساله با هم دوستیم. داشتم فکر می کردم هیچیمون شبیه هم نیست.
+ هوم
_ من برونگرام ، تو درونگرا. من احساسی تو منطقی
+ من باشخصیت، تو بی شخصیت ( با شیطنت خندیدم)
_ من خاکی تو مغرورِ اعتماد به نفس بالا!
+ مغرور!!! کجا اعتماد به نفسم بالاست!؟!
_ همین که ب خودت میگی باشخصیت یعنی بالاست
+ آهان ولی به نظرم تو دیگه از خاکی گذشتی رفتی تو گِل عزیزم.
…
دیگه داشت بحث بالا می گرفت خنده هامون بلندتر شد. انگار نباید سرِ موضوع
تفاوت ها را باز می کرد. با خنده گفت پاشو بریم دیگه! الانه که بزنیم بیست سال
رفاقت ناکوت کنیم. بعدشم بگیم بیست سال همُ تحمل کردیم بسه دیگه! ما تو
هیچی تفاهم نداریم.
پوست تخمه ها را توی سطل خالی کردم و گفتم؛ اشتباه ما آدم ها همینه دیگه
فکر می کنیم تفاهم یعنی من رنگ زرد دوست دارم توام باید رنگ زرد دوست داشته
باشی… در صورتی که بحث سر تکمیل شدن در کنار همه نه تطابق دوست داشتنی ها.
+ گفت تو آدم قهوه ای می کنی. گفتم بخدا تو بیشتر. منتها من کولی نیستم مثل تو
که بگم. گفت زبونتُ بکن تو شکمت! الانه که جنگ بشه. سکوت کردم. موقع خداحافظی
دست دادیم و بعد از دست با حرص چندتا کوبید رو شونه م :)))
++رسیدم خونه پیام دادم خیلی می خوامت.
خوند جواب نداد. گفتم: گاو! با توام یه چیزی بگو.
گفت می خواستم ببینم چقدر می خوای منو! به ثانیه نکشید از می خوامت رسیدم به گاو!
خندیدم. گفتم ببین من پتانسیل حرف های احساسی را ندارم.