“هوالمحبوب”
هرچقدر بیشتر به امتحان نزدیک میشم استرسم بیشتر میشه و هیجان دارم .
اینطوری نبودم . نمیدونم چرا اینطور شدم استرسهام هم شبها بیشتر میشه
روزها کاملا خنثی و راحت . . .
شاید از ترس پاس نشدن واحد اینطور میشم .
اونسالی که رفتم حج و یک درسی که نمیدونستم پیش نیازه را پاس نکردم و
راحت گذروندم و گفتم فدای سرم . حالا تو این مصیبت عظما و عقب افتادن
و دنگ و فنگ انتخاب واحد و تداخل و . . .
استرس دارم چون میترسم از اینی که هستم هم عقب بیافتم .
راستش دیگه محیط تحملش برام سخت شده و طاقت اینکه هر روز صبح بیدار
بشم و هلک هلک برم کلاس و. . . داره اذیتم میکنه !
از طرفی میگم بزنم بیخِ همه چیز و غیرحضوری کنم بره ، بعد میبینم نمیشه
بخاطر چندواحد مونده حیفه مدرک حضوری را به غیرحضوری تبدیل کنم .
از وقتی که توانایی های اندکم مقابل کادر مدیریت رو شده بی اندازه بهم احترام
می ذارند و از قبل بیشتر تحویلم میگیرن و این آزارم میده . منی که هربار ارام
میرفتم و آرام می آمدم حتی خیلی وقتها کادر متوجه حضورم نمیشد حالا با
وجود این احترامات برام سخته .
من خدای کوبیدن خودم هستم و دوست ندارم کسی ازم تعریف کنه !
گاهی هم فکر میکنم اگر خونه باشم دیوانه میشم مثل همین زمان امتحانات که
از صبح بیدار میشم مثل آدم های گمشده تو خونه میچرخم و کلافه ام و بخاطر
این امتحانات و بخاطر عذاب وجدان کتابهای دیگه هم نمیتونم بخونم .
من اصلا اهل خانه ماندن نیستم !
ان فاصله بین مدرسه و درس هم با دوست مدام این کلاس و آن کلاس بودیم .
تو ماه مبارک و گرما میرفتیم کلاس های کتابهای شهید مطهری و گاهی هم در
فرهنگی پایگاه مرکز کار میکردم و بماند که آن آخرها آخرها بزور خودم را کشیدم
بیرون ترسیدم فردا نامه فرمانده شدنم به دستم برسه !
از همان روز اول شدم مربی و سخنران بعدترش تدریس منطق و بعدترش هم بدون اینکه
خبری داشته باشم اسمم را تو لیست نوشته بودند و سه روز من را فرستادند دوره و
امتحان و غیره !!!
اصلا وقتی می مانم ثابت یک جا قلبم را فشار میدن.
دوست چند روزی اینجاست و متاسفانه وقت نکردم ببینمش از طرفی سید هم که
نیست و من در دار دنیا این دو دوست را دارم که این فاصله توفیق کنار هم بودن را
ازم گرفته و گاهی واقعا با حسرت دلم وجود دوستانم در کنارم را میخواد .
دلم میخواد مثل همان روزهایی که بی دغدغه سریع اقدام بر رفتن اینور و آنور میکردیم
برویم بگردیم و خوش باشیم . بی دلیل .
دلم واقعا سفر جنوب میخواد . واقعا .
دوست اصرار داره بعد از امتحانات چند روز برم آنجا پیشش .
آدمی نیستم که تنها فاصله خیلی دور را برم کمی لوس تشریف دارم .
ولی خب اینبار دلم میخواد واقعا برم . . .
امروز صبح وقتی پشت بام خانه درس میخواندم کمی به خودم استراحت دادم دراز
کشیدم رو به اسمون و ابرهایی که با وزش باد حرکت میکردند خیره شدم و موزیک
ملایم “ای کاروان” بامداد فلاحتی را گوش دادم و با لذت موهام را باز کردم و
باد نازم داد کلی کیفور شدم .
دلم واقعا لک زده برای بیخیالی و راحتی . . . نگران فردام و نگران ایندم .
هنوز واقعا نمیدونم از زندگی چی میخوام . این تو این سن واقعا وحشتناکِ .