“هوالمحبوب”
روی صندلی انتظار به کفش های آلستار و شلوار جینِ سورمه ای رنگم زُل زده بودم و
از ترکیبِ زیبایش در دلم قند اب میکردند .
با شنیدن شماره پرواز دسته چمدان را گرفتم و کشان کشان با عجله حرکت کردم .
مضطرب به اطراف نگاه میکردم و با خودم می گفتم نکند فراموش کنند و به فرودگاه
نیایند با دیدنِ دخترک و مردی که حدس زدم پدرش باشد این اضطراب کوله بارش
را جمع کرد و رفت .
خانه ای باصفا داشتند .
آن شب پر از حس و حالهای قشنگ بود ، گردش خنده . دیدن و …
اما روزِ بعد پدر بی خبر نیست شد ، در واقع باید گفت : گم شد !
با غیابِ پدر چمدان من هم غیب شد . . . لپتاپم کیفش بود ولی خودش نه !
گوشی همراهم هم همینطور .
فارغ از نبود پاسپورت و . . . و تمام کارتهای شناسایی هویتم در کشوری غریب ، بیشترین
نگرانی نسبت به غیب شدن پدر دخترک بود .
هر دو فوق العاده نگران بودیم و احساس خطر میکردیم .
در همانجا هم به یادِ این وبلاگ بودم و تصمیم داشتم تصاویری برای اینجا ثبت کنم .
شب دوم پر از استرس گذشت ، من و دخترک مثل دو گنجشکی که در لانه اشان تنها هستند
چسبیده به هم با لرز به خواب هشیار رفتیم .
فردای آن روز من چمدانم را خالی پیدا کردم . آن را روی سقفِ کمد دیواری چپانده بودند .
به فکر افتادم که سریعا بروم سفارت ایران و برای بازگشتم اقدام کنم .
دیگر ماندن را جایز نمیدیدم . . .
بعد از این افکار بود که چشم باز کردم و خودم را در اتاقم دیدم !!!و یک نفسِ راحت کشیدم .
پ.ن1: راستش جزئیات زیاد داشت بنابه دلایلی وارد ریز مسائل دیده شده نشدم .
پ.ن2: کُره جنوبی بودم :) ولی احساس میکنم سئول نبود ! از ساختار شهری میشد حدس زد.
پ.ن3: از خوابهای من میشود فیلم ساخت . (خنده)