“هوالمحبوب”
با شروع بسم الله، چشم هایم بی امان خواستند خودشان را نشان بدهند. عقل نهیب
زد که؛ ((های! وسط نماز واجب و گریه برای دنیا و متعلاقتش؟! نمازت که ذره ای اعتبار
ندارد لااقل به قصد کشت رو به ابطالش نبر..))
همین نهیب باعث شد تا اخر نماز گلویم بسوزد. احساس کنم تکه استخوانی در گلویم
گیر کرده. چشم هایم یک لحظه خیس می شدند و لحظه ای خشک. تا سلام نماز از
حنجره م بریده بریده خارج شد عقل اجازه را برای دل صادر کرد.
نمی دانم چرا… ولی وقتی سر سجاده چادر گل گلی روی سرت می کشی و های های زار
می زنی، انگار مظلوم تر به نظر می رسی. بعد خیال می کنی وسط این سیل اشک ها
می توانی دل ش را به رحم بیاوری. بعدتر که کمی می گذرد تازه می فهمی نه! حواست
کجاست؟! خودکرده را چه تدبیر؟! با همین دو پرسش. تازه شستت خبر دار می شود که
ننه من غریب بازی ها برای وقتی ست که طرف مقابلت خبر ندارد چه شده و چه کرده ای!
این قسمت که می رسی آوار بیشتر می شود. بعدتر که عقل ت آگاه تر می شود با خودت
می گویی: خب! من همین گندی َم که هستم! ولی مال هرچقدر هم بد باشد بیخ ریش
صاحب ش است مگر نه؟!
بعد طلب کارانه به او می گویی که من همینم همین! ولی همین “من” جز تو کسی را ندارد.
سراغ چه کسی بروم که جلوتر از تو دست نوازش سمتم دراز کند؟!
بعد با همین فکر که جز همین در، در دیگری برای کوبیدن نیست. بیشتر چشم هایت داغ
می شود. بیشتر می شکنی. بیشتر زار می زنی…
یک دنیا حرف داری و جز اشک چیزی از تو خارج نمی شود! سر آخر چهار رکعت بعدی را
هم بزور با چشم های پف کرده می خوانی و چهارخط روضه گوش میدهی و کاسه کوزه ت
را جمع می کنی. منتظر می نشینی تا ببینی کی، کجا دستی دراز می شود و بلندت می کند!