“هوالمحبوب”
داشتم به این فکر میکردم که من هیچ وقت در عشق و عاشقی شانس نیاوردم !!!
دورانِ مدرسه که پر از پیچ و تاپ های عاشقانه بود لورا و نرگس هر کدام یک عاشق
دلسوخته داشتند که الحمدالله خیلی هم به موقع خودشان را نشان می دادند . . .!
یکی از پسرها که عاشق لورا بود اسمش را رضا گذاشته بودیم . لورا برخلافِ الان
آن موقع ها چهره تو دل برو تر و بامزه تری داشت !!! ولی الان نمیدانم واقعا با خود
چه کار کرده زمین تا آسمان فرق کرده و احتمال می دهم تا چند وقت دیگر جراحی
در برنامه اش داشته باشد .
خلاصه اینکه آقا رضای قصه ما شاید نهایتا یک سال از ما بزرگتر و یا شاید دو سال
بزرگتر بود و مدام موقع رفت و برگشت خودی نشان میداد و یکبار هم ابلهانه حرکتی
مِن باب اشنایی زد که با خطا مواجه شد و. .. . بگذریم .
نرگس هم که الی ماشاء الله عاشق پیشه داشت . البته منظور از عاشق پیشه از آن
دسته افرادی که در خیابان طالب می شوند هم هست .
نرگس برایمان خیلی دردسر درست می کرد . بیش از اندازه . . .
اما در این بین منِ بینوا اصلا خاطرخواه نداشتم ! (خنده)
یعنی دریغ از یک پیشنهادِ . . . !
همیشه هم برایم جای سوال بود که چرا کسی طرفم نمی آید بعدها فهمیدم بخاطر
رفتارم بوده . .. اینطور که در تحقیقات آتی متوجه شدم آقایان متوجه میشوند چه کسی
اهل این دوستی ها هست یا نه !
فقط در این بین یک آقا پسری بود که از اول دبیرستان تا سوم دبیرستان پیله کرده بود . . .
در زمانِ خودش با تیپ جدید و مد به قول آنروزی ها - فشن - بود ، این بشر اصلا
انگار نه انگار کار و زندگی داشته باشد همه جا حضور داشت .
هر روز هم به یک مدل و تیپ بود اخرین جایی که میدیدمش روبروی پارک مسیر بود
مزاحمت هایش هم خاص بود . اصلا انگار کلا خاص ها باید جذب من می شدند !!
یادش که می افتم اصلا آمپرم می رود بالا . داخل شهر در آن شلوغی در حال برگشت بودیم که
از کنارمان رد میشد بدون اینکه من متوجه شوم یکهو دستی به طرفم اشاره میشد و
صدای پسرک بلند می آمد :
- این عشق منه !!!!!
من یک آن سکته می زدم و لورا و نرگس قاه قاه می خندیدن .از عصبانیت
سرخ میشدم و فکر اینکه کسی از اشناها اطراف باشد و ببیند مثل یک آب سرد
در مغزم تردد می کرد .
یا وقتی سرم پایین بود حواسم نبود میدیدم کسی مقابلم ایستاده و می آمدم از کنارش رد
شوم میدیدم دوباره ایستاده رو برویم و راهم را سد کرد سر که بلند میکردم چهره او را که
میدیدم با نیش باز نگاهم میکند کارد بهم میزدند خونم در نمی آمد.
و یا وقتی از پارک رد میشدم از آنور خیابان فریاد میزد :
- چطوری عشقم ؟!
یک دوست ناخلف هم داشتم که مدام به من می گفت : آدم باش دیوانه برو ببین حرف
حسابش چیست و خودت را راحت کن !
باز الحمدلله عقلمان رسید و نرفتیم !!!
خلاصه اینکه هر روز این فریادهای پسرک زنگ خطر ما شده بود در حدی که برای فرار
از او مدام از اینور خیابان به آنور خیابان می رفتم و زیگزاگی مسیر را طی میکردم تا
این موجود دیوانه مثل دفعات قبل فلش نزند و مرا عشقش نخواند !!!
هر بار که از کنار پارک میگذشتم این فریادها تکراری شده بود :
- بخدا دوست دارم / چرا تو انقدر ناز داری / قربونت برم من دوست دارم
همیشه هم نیشِ دوستِ ناخلف با شنیدن این حرفها باز می شد و میگفت :
خنگ دوست داره برو ببین حرف حسابش چیه .
و در آخر هم یک بار آن روی مبارکم بالا آمد و کنار خیابان من فریاد میزدم و او
آنور خیابان فریاد میزد . من هرچه بد و بیراه بلد بودم نثار میکردم و او آنور
خیابان با آن لبخند چندش آورش هر چه لفظ عاشقانه بود نثار میکرد .
بعدها که مرا با چادر در خیابان دید - من موقع رفتن مدرسه بخاطر سخت بودن
نگهداشتن چادر و کیف و وسایل چادر سرنمیکردم-
گفت : چقدر چادر بهت میاد . . .
من هم که مثل برج زهرمار از کنارش رد شدم و هیچ چی نگفتم .
دفعه بعد که دوباره با چادر دید نه فریاد زد نه از آن لبخند ها . . .
آن دیدنِ با چادر انگار تنها تیری بود که از من زده شد . همان شد و دیگر در خیابان
نه فریاد عاشقتم سر داد نه انگشت فلش کرد و نه وقتِ با گوشی صحبت کردن من
اخم کرد . شاید دستش آمد روی بد کسی سرمایه گذاری کرده است .
اصلا باید گفت خر من از کره گی دم نداشت …!