“هوالمحبوب”
دیروز با سید ساعت ها حرف زدیم و از غصه هایی گفتیم که یک تنه درون خودمون حبس
کرده بودیم و خودخوری می کردیم.
با وجودی که هر دو تظاهر به سفت و سخت بودن و پذیرفتن ش داشتیم ولی باز هم ارتعاش
صدامون که خبر از بغضی عمیق داشت همه چیز را لو می داد.
ما همگی نقطه ی سیاهی توی زندگی هامون داریم که تیرگی و تاریکی ش فقط سهم خودمونه.
در آخر به قول مام بزرگ که لحظه ی اندوه َم با گفتن ش تیر خلاص رو بهم زده بود همه چیز را
حواله کردیم به آن و زدیم به خنده و گذشتیم…
+ هیچکس تو رو نمی خواد، خدا بخوادتت…