“هوالمحبوب”
خسته و کوفته خیابان را رد می کنی و نزدیک می شوی به درب خانه که یک منظره
همانجا در چند قدمی ات میخ کوبت می کند!
می ایستی آن کنار و منتظری تا راهش را بگیرد و برود…
چند قدم آن ور تر هم اقای جوانی در حالِ تعمیر ماشین اش است ، انگار او هم در
این ظهر و هوایی که شباهتی به پاییز ندارد کلافه است .
دو قدم میروی جلو ، می پرد . دوباره با ترس برمیگردی عقب ! یک ربع گذشته است
پرنده هم پر نمی زند علافِ یک وروجکِ راه گم کرده شده ای .
در دلت امیدواری می دهی که الان می رود ، دارد می رود . نگاه کن !
بعد متوجه می شوی خیر قصد رفتن ندارد تازه نیتِ صعود به بالای درب را هم کرده
است .
نگاهت را در خیابان می چرخانی ، آقای جوان ماشینش را درست کرده است و داخلِ
ماشین خیره شده به ادا اطوارِ تو ! فشار میاوری که نکند آن پرش و قیافه ی مضحک
ترسیده ات را هم دیده است ! اصلا کی نشست در ماشین…؟!!
دیگر نیم ساعت گذشته است . طاقتت طاق می شود ، بین غم و خنده و خجالت آقای
جوانی که زُل زده به خودت را صدا می کنی ، با شرمندگی می گویی ملخ مقابل درب
است نمی توانم وارد بشوم . . . او می خندد ! ملخ را بر می دارد ، سریع با عجله تشکر
می کنی و کلید را می چرخانی و فرار می کنی داخلِ خانه !
پ.ن: همیشه در این موارد مضحک یک عدد خانواده هم پیدا نمی شود یاری امان
کند :( نیم ساعت خسته و کلافه…