“هوالمحبوب”
دستِ مادر را گرفتم، فشارش دادم. با همان زبانِ کودکانه صدایش زدم
تو را به مادر نشان دادم و گفتم: چقدر شبیه بابامحمد حسین است…
مادر سرش را چرخاند به طرفت نگاهت کرد، بغض کرد… لابد یادِ پدرش
افتاد. سکوتی سنگین حکم فرما شد.
بعد از آن روز دیگر هیچوقت در کنار مادر نگفتم که چهره ات، راه رفتنت،
نگاهت، محاسنت و همه و همه… مرا یادِ بابامحمد حسین می اندازد…
حالا که رفته ای
حالا که دیگر نیستی
حالا که آن صندلی خاصت روی آن تراس خالی مانده
چه کسی چهره محوِ بابا محمد حسینم را برایم یادآوری کند؟!
پ.ن: کم شدن بزرگترها، خالی شدن جاهایشان، روح محبت و عشق را از بین برده…
اصلا مگر می شود بدون سایه آنها زندگی کرد!؟
“هوالمحبوب”
بیا قاعده ی عشق را تغییر بدهیم.
همان قاعده ای که حضور عقل در کنارِ عشق را نقض می کند.
قبل از آنکه هوشِ رفته را پای عشق بگذاریم و شکست را
مز مزه کنیم…
عقل را کنار عشق بنشانیم، این دو را ترکیبشان کنیم و
اینبار عاقلانه عاشق بشویم…
بخدا که عقل زیباتر عاشق می شود. پایدارتر سرِ یار
جان می دهد… مجنون تر پای معشوق می ایستد!
دیگران ما را از عقل ترسانده اند وگرنه اگر جایش باشد
عقل عاشق تر است…
“هوالمحبوب”
- چرا اینطوری نگاهمون می کنن!؟
- چون از ظاهرمون مشخصِ مالِ اینجا نیستیم.
- چطوری اینجا زندگی می کنن!؟
سکوت
- اصلا اینا چیه که می خرن! اَه
سکوت
- خسته شدم بریم موسسه، بریم آقای مجد مارا ببره خانه! حالم داره از اینجا بهم می خوره!!!
سکوت
توی راه خانمی چند کیسه خرید به دست کنار پسربچه ای راه می رفت، با لبخند زُل زده بودم
به آنها و بلند بلند فکر می کردم:
- میبینی عسل!!! فرق همینِ… همین شادی ای که کل هفته را میگذرونن تا برسن به این روز
تا این بازارِ از نظرِ ما خراب بیاد و بساط کنه و اینا خرید کنن. از خورد و خوراک تا… اصلا
اینا هنوز خوشی های کوچکشون را از دست ندادن. اینا وقتی بخوان برن مسافرت ذره ذره
جمع می کنن و برای هر دقیقه اش بلدن چطور خوش بگذرونن اینا… چی دارم می گم اینا
با ما فرقی ندارن، فقط خوشی هاشون فرق داره …
سرمو میارم بالا! خوب دقت می کنم به اطراف.
- گُم شدیم!!!!
+ چطور میتونم به دختر نوجوانی که در ناز و نعمت بزرگ شده بفهمونم انقدر به آدم هایی
که از نظر مالی ضعیفن با نگاه حقیرانه خیره نشه!؟ چطور بفهمونن فقر تفاوتشه ولی انسان
بودن وجه اشتراکِ بزرگه. چطور بگم اون کاغذِ لعنتی چیزی نیست که تمایز ایجاد کنه… و
برتری را مشخص کنه… چطور؟! کاش پدر و مادرها کنار اینهمه خوشی که به بچه هاشون
نشان میدن، اینا را هم بگن!
++ نگاهش به آنها آزارم میداد…
“هوالمحبوب”
ما در عرصه ی فیلم و رسانه بجای پوچ زُدایی، دچارِ پوچ زایی شده ایم! و شدیدا بر این عمل
پافشاری کرده و برچسبِ ” واقعیت را نشان می دهیم” این پوچ زایی مفرط را توجیه می کنیم.
اگر بنا بر نشان دادن واقعیت هاست، عزیزانِ من ما هر روز هزاران هزاران این واقعیت ها را در
اطراف و اصلا در بطن زندگی خودمان می بینیم!!! دیگر نیازی به نشان دادن واقعیت های تلخ
شما نیست!
مگر اینکه دلتان بخواهد جوامع دیگر، ما را با همین وضعیت اسفناکی که نشان می دهید ببینندو
آخی نثارمان کنند!!!!
و بعد هم اصرار پشتِ اصرار که سینماها را یاری کنید و فلان، شما اثر فاخر به ما نشان بده…
چشـــم.
باور کنید به جز چند فیلم معدود یادم نمی آید بعد سینما گفته باشم ارزش دیدن داشت!!!
متاسفم عرصه ای که می شد از آن برای فرهنگ سازی عمیق استفاده کرد اینطور زیر عقاید و افکار
کورفکرانه عده ای هدر می رود…
****
دیروز پاتوکفش من نکن، حیف آن چند دقیقه!!!
فقط زنها دستِ مردها گرو نرفته بودن که به لطفِ این فیلم حاصل شد! البته با رضایت قلبی خود
خانمها!!!
توی این فیلم من فهمیدم اصلا صیغه کیلو چند؟! همینکه اسم توی شناسنامه دیگری ثبت بشه
کافیه!!!
“هوالمحبوب”
زنگ زدم صدایش را بشنوم، نبود…
بجای باز شدن، ترکید!
“هوالمحبوب”
حالا که پنجاه درصد قضیه حل شده… نمیدونم ، نمیدونم خوشحال باشم و یا استرس این
تنهایی رفتن را داشته باشم…