“هوالمحجوب”
خیال و تصور اینکه همه چیز را دور بریزم و ظاهرِ “انگار نه انگار” به خودم بگیرم خنده دار
است و نامعقول!
یعنی هرچقدر هم که بخواهی همه چیز را پاک کنی و ظاهر قضیه را مبرا کنی، باز در باطن
چشمه هایی هست که بجوشد و یکدفعه همه را زنده کند. بفهماند، یادآوری کند.
احساس می کنم تلاش بی مورد چیزی نیست جز نابود کردن خودم. لذا رها می کنم خودم
را تا هرچقدر در توان دارد زجه بزند. فکر کند. بین این فکر کردن ها اشک بریزد یا که نه از
یادآوری لبخند بنشاند روی لب صاحب ش.
+ اسم اینکار صلح است. صلح! صلح عقل و دل…