“هوالمحجوب”
با عجله از تاکسی پیاده بشوی، شتاب بگیری برای تند کردنِ قدم ها که صدایی شکسته
به گوش برسد: - امروز چند شنبه س!؟
بین گیرو دارِ “بامن بود، بامن نبود” حین بدو بدو برگردی.
با دیدن پیرمردی با عینک ته استکانیِ بزرگ که منتظر به تو چشم دوخته، یقین کنی با تو است.
ناخواسته لبخند بزنی. به خیال اینکه شاید گوش هایش از شلوغی شهر کم بیاورد و جواب تو را
نشنود. با همان لبخندپهن دست ت را بلند کنی و چهار انگشت نشان ش بدهی، با صدایی که از
لبخند پهنت موج دار شده دو بار بلند بگویی:
+ چهارشنبه، چهارشنبه
تاخیر به اجبار، نگاهت را از نگاه خیره و سردرگم پیرمرد می کَند، از بس که این روزها بیداری
ناجوانمردانه سراغت آمده چوب خط تاخیرهای کلاسی َت پر شده. عرض خیابان را با عجله طی
می کنی. چندبار توی ذهنت با تعجب می گویی:
“چهارشنبه!”
بعد انگار وسطِ این دلسوزی های دایه مهربان تر از مادرت که می گفت:
+طفلک پیرمرد روزهایش را گم کرده.
مغزت با تکرار، یادآوری کند: ((عه امروز چهارشنبه س!))
تازه هوشیار بشوی؛ بیچاره تو! طفلک تو!
او “روزهایش را گم کرده” و تو؛
” در روزهایت گم شده ای…”