“هوالمحبوب”
یک چیزی درونم هست که تا کتاب باز می کنم برای خوندن درس ميگه:
نخون!نخون!بیخیال! :/
+ خدایا حس درس خواندن را بر من عطا فرما…
“هوالمحبوب”
هیچوقت علاقه ای به نمایشگاه کتاب رفتن نداشتم! یعنی به اندازه ی بعضی ها که روزشماری
می کنند تا نمایشگاه برگزار شود ذوقی نداشته و ندارم. در واقع اگر نیازی به فلان کتاب را داشته
باشم.آنقدر دسترسی به کتاب برایمان راحت شده که دیگر نیازی به دوندگی های نمایشگاه ندارم.
از طرفی هم آنقدر دوست دارم خرید کتاب را که همیشه ترس این دارم وارد نمایشگاه بشوم و
تمامِ حسابم را خالی کنم. تا این حد با دیدنِ کتاب سست می شوم!
همه ی اینها را گفتم که بگویم با دیدن تصاویر ، تعاریف و پست های وبلاگی که این روزها تب
و تاب نمایشگاه را گرفته اند. اینجانب هیچ حس خاصی نمی گیرم. فقط یک چیز از این نمایشگاه
درذهن دارم که آنهم گشتن در نمایشگاه همراه با شخص خاص است که متاسفانه یا خوشبختانه
این فانتزی ِ خاک برسر تا به حال محقق نشده!
“هوالمحبوب”
چند وقتی می شود که موقع حرف زدن کلامم تغییراتی کرده.کلماتی که استفاده می کنم کاملا
با شخصیتم متضاد شده است. خوب که دقت کردم عامل اصلیِ این افتضاح را پیدا کردم.
مدتی هست که وبلاگی را دنبال می کنم. نویسنده ی وبلاگ مذکور متاسفانه چاک دهانش
باز است و خیلی راحت می نویسد. دلیل اینکه می خوانمش را واقعا نمی دانم. ولی خب!
می خوانمش…
متوجه شدم که نوع کلام و حرف هایم رنگِ آن وبلاگ را به خود گرفته. خواستم بگویم همان
اندازه که کتابها ناخودآگاه رویمان تاثیر می گذارند. وبلاگ ها و مطالبشان هم موثرند!
یعنی در هر صورت اندازه یک نقطه هم روی آدم تاثیر خودش را می گذارد طوری که اصلا
متوجه نباشیم.
خلاصه اینکه اگر آنقدر توانایی این را دارید که به ضمیر ناخودآگاه خود سلطه داشته باشید
بریدو هر گره گوری بود بخوانید :) در غیر این صورت حواستان را حسابی جمع کنید یا اصلا
نخوانید!
“هوالمحبوب”
خواب چه شیرین مرگ کوتاهی ست…
تا زمانی که در آن مرده ای فراموش می کنی چه مصیبت هايی
که باید در بیداری با آن دست و پنجه نرم کنی!
+ لعنتی امتحان،لعنتی امتحان
++ نگذاشت کشِ و قوس بیداری را به بدن بدهم! تا چشم باز کردم
یاد امتحان و صفر بودنِ مغزم افتادم!
“هوالمحبوب”
یکی از فروشگاه های شهر تمامِ اجناسش با سلیقه من جور است. آنقدر که وقتی وارد فروشگاه
می شدم دلم می خواست از هرکدام یکی بردارم و سرخوشانه بروم طرف صندوق. با خانم برادر
در حال گشت و گذار، خرید بودیم که به آن فروشگاه رسیدیم. طبق معمول واردش شدیم.
هرچقدر در فروشگاه بیشتر وقت می گذشت انگار که کارد درونِ بدنم فرو می کردند! خیلی در
آنجا موذب بودم. خانم برادرجان لباسی را برداشت و با ذوق گفت بروم پرو کنم که ناخوداگاه
ازدستش گرفتم و گذاشتم سرجایش و گفتم:
- حمایت از کالای ایرانی!
هر دو کمی از عکس العملم تعجب کردیم و بعد بدون هیچ نگاهِ دیگری راهمان را به سمتِ
خروج کج کردیم. به گمانم تعصبِ خرید کالای ایرانی در جانم دارد ریشه می اندازد.
+ همه ی اجناس آن فروشگاه مارک خارجی است.راستش احساس می کردم حتی حضورم هم
در آنجا خیانت به خودم و همینطور مردم کشورم است برای همین خیلی حس بدی داشتم.
“هوالمحبوب”
مثل کودکی که از ترس به آغوش مادر پناه برده؛
همان اندازه به آغوشت نیاز دارم…