“هوالمحبوب”
باید قبول کرد. قبول کرد که همچنان دخترهای زیادی هستند که در قفسِ تفکراتِ تحجرانه
خانواده زندانی اند. سخت تر از این زندانی بودن، تن دادن و یا اصلا نفهمیدن موقعیت
فعلی خودشان است.
راستش خیلی دلم برایشان می سوزد. اینکه نمی توانند آن چیزهایی-که در این زمانه کوچک
ترین هستن- تجربه کنند. مثلا اگر بخواهم از او بگویم تمام آرزوهایش را - می توانم بگنجانم
در ازدواج کردن! اصلا دختری که تمامِ آرزویش ازدواج باشد آن هم در آن سن. یعنی نهایتِ
کوچک بودن دنیایش. نهایتِ کوتاه بودنِ تفکراتش…
این دودها دقیقا از آن کنده ای بلند می شود که در آن رشد کرده و بزرگ شده است. من از
این نمونه ها خیلی زیاد دیده ام. وقتی آنجا نشسته بودم و از جلوی چشمانم رد می شد. با
اینکه همه ی رفتارش را آنالیز کرده بودم و دلِ خوشی از نوع منشش نداشتم اما تهِ تهِ وجودم
برایش دل می سوزاندم. شاید اصلا دلیل اینکه بعد از سخنرانی مدرسه هر کدام از دخترها -
آمدند خصوصی صحبت کردند شماره ام را دادم. منی که در دادن شماره شدیدا حساس هستم
آنجا هر کدامشان که می آمد با تمام جان و دلم صحبت می کردم و شماره تماسم را می دادم
تا یکجوری وصلشان بشوم. یک نفر ، یک نفر هم برای من یک نفر است.
مثل همان موقع ها که از کجا می کوبیدم و با تنی خسته برای تدریس یک نفر می رفتم.
نمی دانم، نمی دانم شاید اصلا دنیا باید از آدم هایش هزاران رنگ و بوی متفاوت داشته
باشد. شاید اصلا من فکر می کنم که تباه می شوند، شاید اصلا من فکر می کنم که اینطور
به نفع شان نیست.
خداکند که اشتباه فکر کرده باشم!
توضیح نوشت: من فمنیست نیستم!