“هوالمحبوب”
پانسیون دخترانِ بی سرپرست بود. دختری ده، دوازده ساله فوت شد. پرستار آن بخش
آنقدر بی قراری می کرد که حد نداشت خیلی به آن دختر حب و علاقه داشت . تا آنجا
که بزور از سردخانه جدایش کردند و با تکان دادن تنِ بی جانِ دخترک به او می فهماندند:
ببین مرده! دیگه جون نداره… نگاه کن!
بعد از کلی زجه و ناله او را به کنار تخت ها کشاندند. چند ساعتی نگذشته بود. جو از مرگ
سنگین بود که با خبری دیگر سنگین تر شد! دختر در کمال ناباوری زنده شده بود.. همه چیز
عجیب به نظر می رسید.
از آن پانسیون بیرون آمدم، خارج ساختمان کلا بیابان بود. انگار این ساختمان را درست وسط
بیابان بنا کرده بودند. رفتارهای دختر زنده شده خیلی عجیب بود. کتاب های مقدس ساختمان
از همان ابتدای زنده شدن او جمع شده بود.
بعد هم اتفاق های دیگر ریز و درشت دیگر… و جالبی ماجرا تلاش آن دختر برای نزدیک شدن به
من…
راستش وقتی بیدار شدم اتاق بخاطر هوای گرفته تاریک بود، بدتر خوف برم داشت. تا یک
ساعت در حال و هوای خوابم بودم.
خیلی جزئیات داشت این خواب. واقعا نتوانستم بنویسم. اصلا نمی دانم از کجا شروع کنم حتی
چهره آن دختر، سردخانه، گریه های آن پرستار… تن خشک شده دختر هنوز در ذهنم هست.
پ.ن: بیدار که شدم اولین کلماتی که گفتم((خداروشکر خواب بود))
پ.ن2: به همین برکت خیلی وقتِ فیلم ترسناک ندیدم! ربطش ندید به اون!
پ.ن3: دیدن فیلم ترسناک با نقش داشتن در بوجود آمدن داستان خیلی فرق داره! البته خیلی
هم وحشتناک تر و ملموس تره!