“هوالمحبوب”
مقابلِ درب هیئت ایستاده بود. لیوان چای در دست منتظر بود تا نذورات
را بگیرد.
با دیدن کیسه ی زباله آویزان به درخت لیوان را به خواهرش داد و از او
خواست تا لیوان را در آن بياندازد. شلوغی جمع اجازه نداد تا لیوان درونِ
کیسه بيافتد.دوباره لیوان به دست ایستاد. خانمِ بغل دستی با حرص گفت:
- چیه؟! بندازش زمین ديگه! ده ساعتِ همه اش دارید دست به دستش
می کنید.
جواب داد: - نه! زمین کثیف میشه.
زن با بی خیالی گفت: - چه کثیفی؟! این همه کثیفه اینم یکیش…
با تعجب به زن نگاه کرد: - نگه میدارم حتما تو مسیر سطل زباله هست.
زن با حرص در آن شلوغی دستش را کوبید به لیوان و ليوان افتاد زمین!
در حین اینکار هم با حرص و دهن کجی حرفهای دختر را تکرار کرد و بعد
از افتادن لیوان روی زمین لبخند پیروزمندانه زد…
دیگر دختر هم خم نشد تا برش دارد!