“هوالمحبوب”
برایم دو تا جوجه خریده بود ، محض خوشحالی . . .
من هم که سرخوش هر روز سرجمع یک ساعتی با آنها وقت می گذراندم .
بعد از چند روز دیدم یکی از جوجه ها ناخوش احوال شده و نمیتواند خوب راه برود !
طفلک سه روز بعد کامل فلج شد ، حالا یک جوجه ی سالم داشتم و یک جوجه ناقص . . .
حتی نمی توانست گردنش را صاف نگهدار دارد !
خلاصه اینکه مریض دار هم شدیم و هر روز آن جوجه ی بی پا و گردن را سر و سامان
می دادم تا زخم بستر نگیرد .
سرتان را بدرد نیاورم . بعد از چند وقت جوجه ی بینوا به ندای حق لبیک گفت !
دیگر در این سن و هیبت نمی توانستم مراسم ترحیم و خاکسپاری و اشکریزان راه
بیاندازم ولی خب زیرپوستی یک زار و گریه ای داشتم .
از آنجا که روحیه ی لطیفی دارم - الکی - آن یکی جوجه که یادآور جوجه ی به رحمت
رفته بود را دادم به جنابِ بدخُلق تا ببرد در ویلا کنار آن غاز و مرغها بچرد .کلی هم
سفارشش را کردم .بعد هم خیلی پیگیر نشدم سرنوشتش چه شد .
تازه حالا فهمیده ام جوجه ی بینوایم چرا مرد !
در نبودِ من جوجه ها را برده اند درون وان حمام شسته اند ! بعد از شست و شو
هم آورده اند سشوار کشیده اند به بیچارگان !
تازه بعد از اقرار به قتل آن جوجه فرمودند : بعد از شست و شو حالشان بد شد
گفتم شاید سردشان شده ! سشوار گرم گرفتم !!!
خلاصه اینکه از رو نرفته اند . چند روز پیش می فرمودند برایم قناری بخرند .
گفتم خدا خیرتان بدهد من قناری نمی خواهم همان جوجه را کشتی بس نبود ؟!
حالا باید برای صدای خوش قناری مرده هم غصه بخورم ؟ نمی خواهم .
پ.ن: برای شادی من است ، ولی خب قرار هم نیست برای شاد شدن موجود زنده
هلاک کنم :/