“هوالمحجوب” دقیقا کنار اروند بود ، پیش هم نشسته بودیم . کدام دانشگاه نمی دانم ولی گروهی از پسران جوان چند قدم آنور تر از ما داشتند به حرفهای راوی گوش می دادند . من و تو هم مثل همیشه سکوت کرده و به حرفهای او فکر می کردیم . در بین حرفها… بیشتر »
کلید واژه: "ذکرویادآوری"
“هوالمحبوب” عِطرِ گوشتِ تفت داده شده کُلِ خانه را میگرفت . همیشه بعد از پیچیدن بوی خوش طعم یک خداحافظی و تذکرِ “مراقب غذا باشید” تنگَش می چسبید و بعد خانه خالی از مادر میشد . هر دو در انتهای اتاق ، می نشستند و حرفهای نقل و… بیشتر »
“هوالمحبوب” درازکش دارد به آن روز فکر میکند. همان روزی که ساعتِ عمر 6 سالگی اش را نشان می داد. *** تنی بیمار کنار مادر، مطب دکتر خانوادگی. منتظر بود تا دکتر معاینه اش کند. دکتر پرسید: دارو برایت بنویسم یا آمپول؟ کمی مکث کرد، جواب داد:… بیشتر »