“هوالمحبوب”
دقیقا اواخر پیش دبستانی بودم که مقابل آینه آن قیچی وسوسه ام کرد!
برش داشتم و جلوی موهایم را کوتاه کردم، به خیالم خیلی زیبا شده بودم
اما خبر نداشتم رسما چه گندی زده ام.
یادم نیست مادر دعوایم کرد یا نه! اما فکر کنم یک نیمچه دعوایی شدم.
هنوز که هنوز است در تصویر دسته جمعی جشن الفبا موهای کوتاه و بلندی که
از مقنعه بیرون زده، شواهد خرابکاری آن روزم را نشان می دهد .
حالا در دهه سوم زندگی ام، گندی که در دهه اول زندگی زدم تکرار شد!
دوباره به همان منوال مقابل آینه ایستاده بودم، قیچی روی میز وسوسه ام کرد
موهای بافته شده پشت سرم را نگاه کرد. ته موهایم چشمکی زدند به خیال
اینکه بزنم کمی رشد کند و موخوره نگیرد به قیچی لبیک گفتم و انتهای موهایم
را خرچ خرچ بریدم!!!!
بعد که تمام شد از یک دست شدنش خوشم آمد. دسته ی موهای جدا شده را
در سطل انداختم.
موهای بافته را باز کردم تا شانه کنم، عمق خرابکاری آنجا مشخص شد!
کاملا کج و کوله :/ یکی بلند یکی کوتاه!
فقط موهایم را نوازش می کردم و در آینه به خودم خیره شده بودم مثل کسی
که نمی خواهد باور کند چه گندی بالا آورده!
یک نگاه حسرتبار هم به موهای درون سطل انداختم.
تازه بعد از نگاه دوم متوجه شدم به جای یک ذره، 15 سانت بریده ام!
موهای نازنینم شما چوبِ تکرارِ یک تاریخ را خوردید .
پ.ن: این داستان حماسه ای دیگر از ماریا !
پ.ن2: اسطوره ی خلقِ گنجینه ها.