“هوالمحبوب”
1) دستش را شیشه بریده ! از زبان شازده جانم :
توپ وسط بود ، اون می خواست شوت کنه ! ولی من شوت کردم .
عصبانی شد سنگ برداشت رفت سراغِ ماشین بابام !
منم رفتم با دست کوبیدم به شیشه مغازشون رفت تو دستم :/
2) دردانه نوشت :
صبح زود زنگ زدم منزلشون ، ایشون جواب دادن . میپرسم چکار میکنی ؟ می فرماید
تلوزیون نگاه میکنم . میگم : انقدر جلو تلوزیون نباش .
جواب میدن : جلو نیستم که خاله جون ، از تلوزیون فاصله دارم خیلی دور میشینم !!!
:/
پ.ن1: بچه های الان اعصاب ندارنا ! اینا فقط 11 سالشونه !
پ.ن2: همه داشتن شازده را متنبه می کردن که دعوا کار خوبی نیست و هزار حرف
دیگه ، من آن وسط وقتی فهمیدم قضیه چیه و شنیدم با ذوق گفتم : دمت گررررم
زدی شیشه شکوندی ؟؟؟ همه با اخم من را نگاه کردن ! بعد تمامِ حرفها و نصیحت ها
معطوف شد روی من :/ بخاطر یک دمت گرم نیم ساعت حرف شنیدم :(
خب آخه شازده ما بچه ای نیست که دعوا کنه اولین بار بود داشت دفاع میکرد از خودش
هرچند دفاعش از راه غلط بود . ولی جسارتش برام جذاب بود . از همینجا خداقوت
بهت میگم شکرپنیرِ عمه :))) ماچ .
پ.ن3: نمیدونم چرا از بچه هایی که مثل آدم بزرگها هستن خوشم نمیاد . از اونایی
که هر کارشون با سیاست پیش میره . احساس میکنم این بچه ها همونایی هستن
که وقتی بزرگ میشن دورو میشن .
پ.ن4: ابتکارِ عمل را مشاهده می نُمایید ؟؟؟ دو عنوان برای یک پست !