“هوالمحبوب"
اینکه مدام فکر کنی چرا نیستی ولی هستی!
نه یک تفاوت بلکه گاهی تناقض است. . .
چه شد اینجا را جدی گرفتم نميدانم!
چه شد همچنان مانده ام و خرده تراشه های مغزم را اینجا میریزم نميدانم!
چرا نیستم ولی انگار هستم را نمی فهمم. . .
هست و نیستم شده است یک تناقض بزرگ. تناقضی که هر از چندگاهی چون پُتک روی سرم
کوبیده میشود.
گاهی گمان میکنم بنشینم مقابل درب خروجی وبلاگ و هرکس که
آمده را پذیرا باشم و در آخر
موقع خروجش یک تقبل الله از سبد تظاهرم بیرون بکشم و تقديمش کنم!
بعد از خودم میپرسم مگر تو این هستی؟!
خودم جواب میدهد همیشه نه!
در نتیجه همه چیز میشود تمام چرت و پرتهایی که در انباری بایگانی شده اند.
پناه می برم به خدا از شر تمام قضاوتهای یک طرفه. . .