“هوالمحجوب”
آن روزها هیچوقت فکر نمی کردم دختری که همیشه ی خدا برای درس اشک می ریخت
و هر معلمی قدم توی کلاس نگذاشته با جملاتِ ” خانم بپرسیدِ” او تحریک بر پرسش از ما
بینوایان می شد و ما وسطِ این حرکات این دختر عصبی که هیچ، کم می ماند از روی میز
پرواز کنیم و خرخره اش را بجویم یک روز اینطور در دلم بنشیند. حتی با کلی تفاوت اخلاقی
که باهم داریم. هیچوقت فکر نمی کردم دختری که همیشه ی خدا تیپ های ساده می زند
انقدر در تجملات غرق باشد و هربار با دیدن ساده گرفتن های من فکر کند که عجب! اینطور
لابد بهتر است…
دیروز پس مانده ی تولدم تمام شد. عبدالله ی خاطرات که دعوت شده بود و نشد بیاید دیروز
مهمان من بود. گفتیم و خندیدیم…تا می شد حرف زدیم و اینبار انگار تنها کسی که فک ش
درد گرفت من بودم! وقتی رفت فهمیدم چقدر پرچانگی کرده م…
خلاصه ی امر اینکه داشتم فکر می کردم چقدر دوست دارم این زندگی َش را. کل دغدغه هایش
جمع می شود روی تم تولد و جشن فلانو، فلان مدِ روز و لباس، جواهرات و… به همین راحتی
روزهایش را می گذراند و شادُ شنگول زندگی می کند. هر از چندگاهی که اینطور کنار هم میفتیم
از دیدن این نوع نگاه و فکرهایش نه تنها می خندم بلکه وسط حرفهایش میگویم فاطمه تورو
به خدا بس کن تمام گوشتِ تنم از این حرفها و رفتارهایت ریخت!
از بس که هنوز با این نوع فکر و زندگی کنار نیامده م. اخلاقم را می داند وقتی این حرف را
می زنم می زند زیرِ خنده. من عاشق این خنده هایم. اصلا اگر بخواهم دلتنگ کسی شوم اول
از همه دلتنگ لبخند و خنده ها می شوم. خلاصه اینکه برای بار چندم بعد از دیدن عبدالله یا
همان فاطمه به این رسیدم که کاش شخصیت من هم همین قدر راحت و بی دغدغه بود که
اوجِ اوجِ دغدغه و فکرهایم محدود می شد به مدِ روز و لباس و جواهر خریدنُ فلان جشن و
مراسم رفتن!
اینجور آدم ها خیلی راحت می پذیرند و خیلی راحت کنار می آیند… درست مثل مادرهایمان
خانمی می کنند. چرا من خانم بودن بلد نیستم!؟