“هوالمحبوب”
داشتم برمی گشتم که تلفن زنگ خورد، وقتی جواب دادم صدای بچگونه ش همراه با یک
ناز و کرشمه پخش شد توو گوشام:
_ خاااالــــــه سلـــــام!
تا صداشو شنیدم شروع کردم به قربون صدقه رفتن. پرسیدم خوبی؟! گفت: آره بعد به ثانیه
نکشیده انگار یادش آمد که برای چی زنگ زده بغض کرد و گفت: نــه، حسام منو میزنه! :/
وسط رد شدن از چراغی که قرمزه گفتم: حسام کوچیکه متوجه نیست تو ببخش..
خلاصه اینکه در چند دقیقه تماس و اقناع این شخصیت بزن بهادر گوشی را قطع کردم و چند
ثانیه بعد مادر زنگ زدن و گفتن: ماری کجایی مادر؟! زود بیا خدا خیرت بده اینا هی میافتن به
جون هم :/ -وی نقشِ لَله ی اطفال را دارد :/-
بله من با حداکثرترین سرعت خودمو رسوندم منزل ولی کار خاصی از دستم بر نمی آمد
حسام بی نهایت کرم ریز :) که البته طبیعیه پسربچه ها همه شون همینن و بزن بهادرمون
هم بی نهایت لوس. تا یه انگشت حسام به سمتش می رفت جیغش بلند می شد و گریه!
و جالب اینجاست همین لوس خانممون لپ سمت چپ حسام رو طوری چنگ انداخته که
من با دیدنش واقعا دلم کباب شد. متاسفانه حسام در کنار همه ی شیطنت ها و بی احتیاطی-
هاش بی نهایت مظلومه. وقتی کتک می خورد می رفت اتاق گریه هاشو می کرد و می آمد!
حتی لپشم وقتی اون شکلی شده بود صداش در نیامده بود. :(
+ تصویری که مشاهده می فرمایید جمع کردن این دو زامبی در کنارهم بود. بردمشون طبقه ی
بالا اتاق تا مثلا بخوابن. سمت راست بزن بهادره سمت چپ حسام. مثلا داشتن کارتون نگاه
می کردن :/ مثــــلا.
++ وسط این هیاهوی بچه ها یهو کم آوردم و بلند گفتم ای باباااا به من چه اصلا حواستون به
بچه هاتون باشه. خسته شدم از بس گفتم مراقب باشید :(((
+++ دردانه و سلاله برای تمام شدن پیش دبستانی قراره برن اردو. از اونجایی که موسسه برای
دخترعموجانمان هست یک حسی درونم را قلقلک داد که منم همراهشون برم. اما فکر اینکه برم
و اینا بگن وای ماری ببین سلاله کجا رفت. وای ماری مراقب باش دردانه نیافته و….
کاملا منصرف شدم!!!