“هوالمحجوب” دو تا گودزیلا باهم درگیر شده بودن و خواهر بر مسند حکمیت نشسته بود. داشت سلاله را نصیحت می کرد. من هم تکبیر را گفته و مشغول راز و نیاز شدم… کمی وصلِ به خدا می شدیم و بعد، نویز جابجا می شدُ وسطِ این ارتباط، سخنانِ گوهربار… بیشتر »
کلید واژه: "خواهرانه"
“هوالمحبوب” بهش میگن چطور میتونی ماریا را تحمل کنی!؟ اون یه دخترِ آرومِ همیشه با لبخندِ! تو یک دختر شیطونِ پر از سرو صدایی… *- هیچکس نمیتونه باور کنه زیر قابِ لبخندِ ملیح و سکوتِ من یکی شیطان تر و پرسرو صداتر از اون خوابیده که تو… بیشتر »
“هوالمحبوب” دیوانگی که ترس ندارد ، فقط کافی است از آن حصارهایی که دورت کشیده ای خارج شوی ! بعد می بینی چه کارهایی که از دستت بر نمی اید . مادرجان و پدرجانم که رفتند دویدم به سمتِ اتاق و دف را برداشتم . دردانه و سلاله و شازده کوچک را به… بیشتر »