“هوالمحبوب” تمامِ آن روزهای پر تکاپو را به شوقِ این روزها گذارندم. گذراندم که برسم به این روز، اما… اما راستش نبود آنچه فکر می کردم. اگر بزرگی به قیمتِ از دست دادنِ شادی های کوچکِ تابستانه ام است نمی خواهم ش. با این همه اما دلم،… بیشتر »
کلید واژه: "کودکی هایمان"
“هوالمحبوب” داشتم ازشون عکس می گرفتم که بلند صدام کرد: - عمه جان! رو دستت مورچه داره رد میشه! با تعجب گفتم: - مورچه؟!؟ یک نگاه به دستم کردم! با دیدن خالِ دست زدم زیرِ خنده! + به همین سادگی بود کودکی هایمان! بیشتر »
“هوالمحبوب” دیوانگی که ترس ندارد ، فقط کافی است از آن حصارهایی که دورت کشیده ای خارج شوی ! بعد می بینی چه کارهایی که از دستت بر نمی اید . مادرجان و پدرجانم که رفتند دویدم به سمتِ اتاق و دف را برداشتم . دردانه و سلاله و شازده کوچک را به… بیشتر »