“هوالمحجوب” دیشب با عبدالله رفته بودیم کافه، قبل از سفارش اصلی یه فنجان چای سفارش دادیم که در کمال تعجب با یک لیوان چایِ زمخت رو برو شدیم. به گفته عبدالله چای تازه دم نبود. منی که این چیزا حالیم نیس و خیلی تو نخ چای نیستم اهمیتی ندادم و… بیشتر »
کلید واژه: "کافه"
“هوالمحجوب” طول کشید تا سفارش را بیاره آخر هم آب طالبی ساده همراه با بستنی آمد! دیگه حال نداشتم بگم عوضش کنه ترسیدم ببره ده ساعت بعد بیاد. موقع حساب کردن پرسیدن سفارشات چی بود تا رسید را پیدا کنه-از بس قاطی پاطی بود- گفتم: آب طالبی بود… بیشتر »
“هوالمحجوب” وقتی از خودت فاصله گرفتی، می خوری به خودی که بی خود شده! و من سخت از این بی خودیم در رنجم… بیشتر »
“هوالمحبوب” تو کافه یه اقای جوانی هست! کاملا خوشتیپ و برورودار! البته ماشاءالله (نیش باز) این اقای جوان هر روز در هر ساعت آنجا مشغول به خدمات رسانی هستن. حالا چه خدماتی!؟ پرسیدن نداره! اصلا خدمتی از این شریف تر و والاتر هست، پر کردن وقت… بیشتر »
“هوالشافی” پشتِ اون میز، روی صندلیِ سبز رنگِ قشنگِ رو به صحن… منتظر یک فنجان ارامش بودم. موزیک بی کلام کافه نقش پیاز را گرفته بود. هرچه بیشتر جلو می رفت، بیشتر تند می شد. بیشتر چنگ می زد به دلم. غریبه که باشی خیالتم که تخت باشه،… بیشتر »
“هوالمحجوب” جای تو امن است رفیق… درست همینجا! در قلبم… پ.ن: کاش می شد تمام فاصله ها را یکی پس از دیگری برمی داشتم تا همیشه در هر ثانیه جسمت را کنارم می داشتم… بیشتر »
“هوالمحجوب” +دیروز دعوت بودم به یه کافه برای تولد! تنبلی کردم نرفتم… دلخوره ازم… حق میدم، گاهی زیادی خودخواه میشم. دوست داشت کنارش باشم! + جدیدا یه اخلاق جدید تو وجودم شکل گرفته! اونم نفرت داشتن از بعضی آدم هاست! من تا به… بیشتر »