“هوالمحبوب”
بهش گفته: غصه نخور، مریض میشی ها!
وسطِ گریه هاش گفته: مریض هستم دیگه…
نمی گم فقط همین را،همه را، لباس عافیت تن کن این جگرگوشه ما هم بینشون…
****
کشیدمش کنار، می گم جراحی سختی نیست، اصلا اتفاقی نیافتاده نترس.نگران نباش
شروع کردم به توضیح دادن اجزای بدن تا بفهمه دقیقا درونِ شکم مادرش چه اتفاقاتی
افتاده. دو دقیقه بعد چهره اخموش با دیدن چندتا لگو خندون شد!
****
گفت: من بمیرم، ولی مامان و بابا چیزیشون نشه… من نباشم ولی اونا باشن…
****
+ بزرگ شدی عمه جان، خیلی بزرگ شدی…
****
غمگینم، برای بیمارها دعا کنیم.