“هوالمحجوب”
از دور یک جسم بود که از ساق پا تا دور کمر مدور پیش می آمد!!! دقیقا مثل یک فرفره
بود! ساپورتی مشکی تن داشت با یک بولیز مشکی یک روپوش جلو باز هم محض خالی
نبودن عریضه از رویش… جلوتر که رسید نگاه اش دوخته شد به پسرهایی که هر روز آنجا
پاتوق می کنند. نفهمیدم چه شد فقط چند حرف کوتاه رد و بدل شد. بعد که از بغلم رد شد
پسر گفت: از کنار برو مراقب خودت باش… حالا صورت دختر تمام و کمال مقابلم بود! یک
خط چشم پـــهن و یک رژ لب تقریبا جگری… چشم ها را کمی نازک کرد و خیلی ریلکس
رو به پسر گفت: فقط بخاطرِ تو!…
تنها بودم! اگر مدل راه رفتنِ دختر- که با هر قدم در هر ثانیه یک دایره را رسم می کرد- نبود
قطعا حواسم به این برخورد نمی شد. انگار تازه ذهنم باز شد و اطراف را نگاه کردم. مسیر
همیشگی که هر روز طی می کنم. امروز سیگار ها را دیدم که دستِ همه جا خشک کرده
بودن… رژ لب های کبود و جیغ را دیدم که دود تولید می کردند. پسران موفرفری دیدم که
با دیدنِ هر دختر کنارش می نشستند و… امروز تازه فهمیدم چقدر خوشبختم که فقط زمین
و آسمان را می بینم نه اطراف و روبرو…