“هوالمحبوب”
بعد از امتحان طبق روال همیشگی پیشنهاد دادند که چرخی در مرکز شهر بزنیم و چیزی
دور هم بخوریم .
شکموهای جمع پیشنهاد فست فود دادند آنهم ساعت ده و نیم صبح !
چرخی در شهر زدیم ، از قضا آن فست فود های همیشگی هنوز شروع به کار نکرده بودند
کافه ای را در نظر گرفتیم و وارد شدیم ، من طبقه دوم را برای نشستن انتخاب کردم .
می توانم بگویم که ما اولین های آن کافه بودیم .
بعد از دقایقی گارسون آقا آمد خوش آمد گفت و مِنو را تقدیم کرد و رفت .
با رفتنِ او نگاهی به منو انداختیم ، متوجه تغییر قیمتها شدیم اما نهایتا آن افزایش
روی هزار تا سه هزار بود .
دو تا شکموها سریع گفتند وای چقدر گران !!!
نگاهشان کردم و گفتم قرار است دور هم باشیم یک چیز سفارش بدهید و بخوریم .
گفتند ما گرسنه ایم نوشیدنی دلمان نمی خواهد ، گفتم اینهمه انواع کیک خب یکی
از اینها را با یک نوشیدنی سفارش بدهید .
خلاصه اینکه برای اولینبار در یک کافه با دو خانم بالغ سرِ خوردن یک خوردنی ناچیز
بحث کردم .
دوباره سر ناسازگاری را باز کردند و گفتند اصلا بیایید برویم !!!!!
فقط نگاهشان کردم . یکی دیگر از همکلاسی ها گفت اگر ناراحت قیمت هستید
بیاید چند چیز سفارش بدهیم و دُنگی حساب کنیم تا کمتر بیافتد !
جالب اینجاست که یک دفعه هر دو نفر گرسنگی یادشان رفت و پذیرفتند .
بخاطر ارام کردنِ آنها و سیر شدنِ خندق بلایشان مِنوی میان وعده را باز کردم و چند
میان وعده را با مشورت خودشان انتخاب کردم آنهم فقط بخاطر اینکه مثل چند خانم
بی فرهنگ بخاطر چند دلیل مزخرف از آن کافه همیشگی که هردو ما من و همکلاسی
دیگر مشتریِ دائم اش بودیم به صورت مفتضحانه ای خارج نشویم .
باز شروع کردند که برویم نمانیم و . . .
وسطِ همین بحث مزخرفِ برویم و نمانیم بودیم که گارسون آمد .
طبق معمول همه چیز را انداختند گردن من و گفتند سفارش بده .
قبل از سفارش از او پرسیدم میان وعده ها در این ساعت سرو می شوند یا نه .
معذرت خواهی کرد و گفت نه !
نگاهی به همان همکلاسی همصدا کردم و بدون هیچ فکری اولین چیزی که بذهنم رسید
به زبان آوردم گفتم من کیک شکلاتی میخورم او هم سریع گفت
من هم آیس نگاهی به آن دو نفرِ سرکش انداختم با لبخند به گارسون گفتم همین
دوتا لطفا !
نگاه تعجب آمیز او را خیلی خوب متوجه شدم .
همان همکلاسی موافق با من ، با ناراحتی گفت تو را به خدا ببین چه آبروریزی راه انداختید
من این کافه زیاد می آیم این چه وضعی است !
یکی از دو همکلاسی ها با حالت عجیبِ ناراحتی فرمودند که خب ما میرویم فلان
فست فود تا شما میل کنید ما هم می آییم ! نمی شود که شما بخورید و ما نگاه کنیم !
یعنی دلم می خواست بلند شوم تکه تکه اش کنم .
من سریع گفتم نه ! همکلاسی دیگر هم با من همصدا شد .
خانم گارسون با سفارشات وارد شد و با دیدن چهارنفر در آن لژ شوکه شد !
تشکر کردم و رفت .
به آن دو همکلاسی گفتم بیایید باهم بخوریم کیک زیاد است من نمی توانم کامل
بخورم .
یکی اشان همراهم شد . دیگری دست به سینه نشسته بود هرچقدر اصرار کردیم
قبول نکرد گفت شکلات دوست ندارم ! شیرینی دوست ندارم ، آیس دوست ندارم
و معده ام فلان است و هزار حرف دیگر . . . اصلا نمی دانم چرا آمده بود !
عجیب این بود که آن آشغال فست فود با معده اش همخوانی داشت و برای خوردن
آنها لَه لَه میزد !
خلاصه اینکه با یک فیلم مزخرف بچه گانه به معنای واقعی چیزی میل که چه عرض
کنم کوفت کردیم و آمدیم بیرون ! صرفا برای کسر تکلیف . . .
آنقدر از آن حرکت آنها دلخور بودم که در ماشین به زبان آمدم و گفتم لطفا قبل از
ورود تصمیم قطعی خود را بگیرید . همه ساکت بودند .
کنار یک فست فود بزور جای پارک پیدا کردیم آمدم پیاده شوم دیدم واقعا دیگر
نمی توانم تحمل کنم رو به آن دو نفر سرکش که خوشحال ذوق زده بودند کردم و
گفتم دیرم شده ، برای نهار دعوتم باید بروم . -واقعا هم دیر بود -
هر دو اعتراض کردند که ای بابا بیا بخور نهار هم میخوری ، گفتم نمی توانم اگر بخورم
نهار نمی توانم بخورم و به میزبان بی احترامی میشود .
همان دوستی که با من در کافه سفارش داد با من همراه شد و گفت من هم باید بروم.
خلاصه اینکه کلِ مسیر را پیاده و عصبانی گز کردم و با خودم فکر کردم چقدر انسان
می تواند بی ملاحظه باشد . من در آن کافه بخاطر دیدن لنگ زدن پای گارسونی که
از پله ها در آن ساعت زود به خاطر ما بالا آمد تا منو را تحویل و سفارش را بگیرد
حاضر شدم مبلغی را خرج کنم ، همینطور همکلاسی ام .
سر همان میز موقع سفارش دادن گفتم که ترکِ اینجا کارِ درستی نیست مگر ندیدید
آن بنده خدا چطور آمد بالا ، یک چیزی میخوریم دور هم و می رویم .
اما با این حال آنها اصلا اعتنا نکردند .
نمی توانم بگویم که این دو از نظر مالی در مضیقه اند نه اصلا ! کاش بودند .
راستش رفتار زشتِ آنها باعث شد حتی با خودم فکر کنم که لیاقت مهمان شدن را
هم ندارند . اولش به سرم زد مهمان کنمشان بعدصرف نظر کردم از مهمان کردنشان .
خدا شاهد است سفارشات با اینکه با آن دو سرکش خورده شد ولی برای من گوله آتشی
بود که با هربار پایین رفتن می سوزاندم .
به خاطر این دو آدم بی ملاحظه و . . . چند ساعتم تلف شد و روزم پر از کسالت و
مهمانی آنطور که باید خوش نگذشت . . .
توضیح نوشت : اقای گارسون در اصل همیشه پشت بوف کار میکرد یادم نمی اید او
بیاید و سفارش بگیرد انروز بخاطر زودتر رفتن و نیامدن کارکنان دیگر آن بنده خدا با
آن وضع مجبور شد پله ها را بالا بیاید.
پ.ن: سردرد دارم .