“هوالمحجوب”
موقع زایمان ِش انقدر درد داشته که فکر می کرده می خواد بمیره! برای همین با التماس
زیاد از پرستار خواسته بود تا مادرشُ صدا کنن بیاد و ازش حلالیت بگیره…حالا اینکه چی
میشه پرستارهای خوش اخلاقِ عزیزِ گرامیِ بخشِ زایمان میرن و مادرُ میارن بالا سرش
نمی دونم! لابد از معجزات حساب میشه! خلاصه اینکه می گفت: وقتی مادرمُ پشت شیشه
اتاقِ انتظار - من اسمشو میذارم اتاق انتظار، آخه بنظرم این اسم بهش بیشتر میاد تو انتظار
آمدن بچه درد می کشن درد می کشنُ انتظار می کشن تا دهانه رحم باز بشه و کوچولو قدم
رنجه کنه :) -
چی می گفتم؟!
آها.. می گفتم که می گفت: وقتی مادرمُ پشت شیشه دیدم حس کردم خدا آمده بالا سرم
آرومِ آروم شدم.
اینو که گفت با خودم فکر کردم چندبار تو زندگیم حس کردم خدا آمده پیشم. گاهی وقت ها
توو یه بخش هایی از زندگی انگار خدا تجلی می کنه! گاهی به شکل مادر… گاهی به شکل
لبخند… گاهی نگاه! و هزار چیزِ دیگه.
نیاید بگید دنیا مظهر تجلی خداست! بله اینو بچه ابتدایی هم می دونه…منظورم اون لحظه های
خاصه. که شرایط انقدر بده که یکدفعه نمی فهمید چی شد که یکی آمد و همه چی راستُ ریس
شد اونم از جایی که فکرشو نمی کردید..
القصه؛ از این تجلی ها زیاد کن تو زندگیمون خدا. هستیا. خفن هم هستی. منتها یه جور بیا
چشم نابینای ما ببینتش!