“هوالشافی”
هیچوقت دربند بودن را دوست نداشتم.
بندِ یک خانه بودن، بندِ درس، بندِ افکار، بندِ یک مجموعه، بندِ یک محیط و بندِ یک
خانواده. ترسِ دربند بودن هنوز که هنوز است در من زنده است. و من هر روز دارم
تمام بند های ترسناکی در ذهن دارم را تجربه میکنم.
اگر آنروز نوشتم نامش خانه است ولی من اسمش را زندان میگذارم به معنای ان نبود
که در خانه به من سخت میگذرد و یا چه میدانم اهل خانه با من بد رفتارند نه!
من از یکجا بودن یکجا ماندن می ترسم. اگر چند روز مداوم در خانه باشم میمیرم.
چیزی که این روزها تجربه اش میکنم ولی با این حال همچنان نفس می کشم و زنده ام.
اگر میگویم دلم میخواد این وبلاگ را منهدم کنم بخاطر همین است ترس این دارم
اینجا هم مرا دربند کند کما اینکه کرده است.
وحشتناکترین حالت ممکن یک چیز دچار شدن به تمام ترسهای زندگی ات است.
و من در حال، دارم تمام ترس های عمرم را یکی پس از دیگری تجربه می کنم.
یک روز چشم باز میکنم و نفسم به شماره می افتد.
یک روز با ذوق چشم باز میکنم و روزم را سپری می کنم.
و یک روز هم درست مثل امروز راه نفسم گرفته می شود و دلم فرار می خواهد.
فرار از همه چیز از این خانه از دیوارها و از تمام تمام وسایل و حتی از خودم.
از خودی که با وجود گذشت اینهمه سال تکلیفش معلوم نیست.
از خودی که هیچوقت نتوانست ثبات را تجربه کند.
از خودی که دلم می خواهد یک روز طناب دار را به گردنش بیاویزم و هر دویمان را
خلاص کنم.
خواب فاطمه را میدیدم، خواب میدیدم که شب قدر است!
تماس گرفتم که بگویم برویم گلزار شهدا که جواب داد دارد
برمیگردد. دارد میرود به همان جهنمی که ما را از هم جدا کرد.
در خواب بغض تمام گلویم را گرفته بود. نمی توانستم نفس بکشم ، نمی توانستم.
کاش پیشم بودی فاطمه. کاش کنارم بودی کاش حالا که مثل همیشه همه چیز راه
نفس هایم را گرفته داشتمت.
می بینی انقدر غریب شده ام که حتی هیچ جایی برای فرار و رفتن ندارم.
مثل خودت درست مثل خودت تک و تنها نشسته ام در گوشه ای و غرق در افکار
صدمن یه غازم ناله می کنم.
کاش بودی… کاش بودی درست مثل گذشته به بدبختی های هم میخندیدیم.
این اشک های مزخرف هیچوقت نفهمیدند کی بریزند.
.