“هوالشافی"
شیطان در دریای دلم موج سواری میکند، تلاطمی برپا شده آنجا
ترسم آن است سونامي رُخ بدهد. ترسم آن است باغ زیبا و
ساحلی که از خودت در دلم ساختم ویران بشود. ترسم آن است
دیگر برای آن ویرانی ها عزادار نشوم. می بینی؟ میبینی به کجا
رسیده ام؟!؟ دیدی آخر یکجا کم آوردم؟! من شعور دست دراز
کردن طرفت را ندارم، تو که دستِ یاریت همیشه دراز است.تو
بگیر دستم را اندکی هم برای من و دلم دل بسوزان، این ساقه
های تازه جوانه زده را از ریشه قطع کن. . . مرا اندکی درک کن.
کم آورده ام به وسعت تمام جهان کم آورده ام. این اشکها و زجه
ها طفره نیست التماس است. نياز دارم که وجودت را حس کنم.
دستی دراز کن اشکهایم را پاک کن فقط بگو هستی مثل یک کوه
پشتم هستی و همه ی این سختی ها را جبران میکنی. امشب در
روياهاي خوابهایم میخواهمت. . .
“هوالشافی"
به پشت دراز بکش، چشم هايت را ببند، فکر کن. . .
فکر کن دقیقا چرا و از کجا حالت اینطور شد.
قطره اشکی از گوشه چشمانت سُر میخورد پایین تمام
دردهایت از چشمانت بیرون میزنند.
صدایت از ته گلو بلند میشود:
” خدا چرا نگاهم نمیکنی. . . ؟!؟!
پ.ن: من اینطور نبودم، خودت میدانی نبودم. . . خودت میدانی
“هوالمحبوب”
“به یک اتفاق خوب جهت افتادن نيازمندم. . .
“هوالمحجوب”
نشسته بود با ذوق تعریف میکرد که دختردایی اش 18 ساله است و با پسرکی 6 سال
عاشقانه داشته . همه با تعجب گفتیم عجب دختر فعالی از 12 سالگی !!!!!
دوباره ادامه داد و گفت که دختردایی محترم بعد از کلی قرار و مدار با این پسرک
یه خواستگار کارخانه دارش جواب مثبت داده - بسوزه پدر پول - پسرک هم با شنیدن
نامزدی دختردایی بیهوش شده !!! - انقدر از این پسرهای آبکی بدم می آید که حد ندارد
رها آنوسط فریاد زد که امروز محمد - نامزدش- باید برایش قش کند !!!
فهمیه گفت : چرا کسی برای من قش نکرده تاحالا !
نرگس گفت : خوب کرد با عاشقی زندگی نمیشه گذرون که . . .
من دهانم کج شد و گفتم : چقدر چندش ! نرگس گفت : نهههههه قشششششنگه !
سلما با همان هیجان شدیدش میگفت که پسرک را احیایش کرده اند!
همه آخی آخی و طفلک طفلکشان بلند شد .
بعد هم گفت که نامزدی دختردایی بعد از پنج ماه بهم ریخته و پسرک دوباره برگشته و از او
کمک میخواسته که چه تصمیمی بگیرد ، از قضا دختردایی هم پدرش به وصلت این دو
رضایت نداشته و قبلا پسرک چندباری برای خواستگاری رفته بوده !
یعنی کل زندگی شده بازی برای بقیه !
“هوالمحبوب”
وقتی به خیابانی میرسم که هم شلوغ است هم سرعتشان بالاست و نه پل عابر دارد و
نه خط عابر (ممنون از آقا مهدی). . . جمله یا رد میشم یا له میشم را زیر لب تکرار میکنم و می روم جلو !
امروز هم از آن روزهایی بود که باید رد میشدم ، ولی نمیدانم چرا ماشین ها دلشان
میخواست لِه بکنند !
یک پژو آنجا را پیست ماشین سواری اشتباه گرفته بود بعد از سبقت از اتوبوسی که
مقابل دیدم بود مستقیم آمد طرفم !
دروغ چرا گفتم پس تا چند ثانیه دیگر پخش زمین میشوم که اتوبوس سرعتش را کم کرد
و فرار کردم !
وقتی رد شدم در دلم میخندیدم و میگفتم : اگر میخورد تا چند روز معاف بودی از هرچه
کلاس و . . . نیشم تا بناگوش باز شد از تصور این مرخصی لذیذ .
سوار ماشین دیگری شدم تا دیر نرسم که دستش درد نکند این پژو مستقیم رفت و رفت
زد به یک سمند و منِ بینوا هم با پیشانی تشریف بردم بالای شیشه روی آفتابگیر. . .
کف دستم را بو نکردم که مسیر پنج دقیقه ای با ماشین را کمربند ببندم آنهم داخل شهر !
خلاصه اینکه تصادف روزیِ امروزم بود.
بعد هم مثل جت از ماشین پیاده شدم و با چه سرعتی راه میرفتم چادرم هم مثل
شنل زورو در اسمان پخش بود !!! زدم از کوچه و پس کوچه ها بروم تا زود برسم که
یک مُچ گیری هم داشتم ! آن اطراف سه تا مدرسه دبیرستان دخترانه است !
خدایا الان من یه حرف بزنم میگی فلانِ ! نشستی آن بالا هرچه چرت و پرت من میگویم
همان را پیاده میکنی !!! خب جانِ من این درست و حسابی ها را عملی کن !
پ.ن: دلم برای راننده ی بینوا سوخت !
“هوالمحبوب”
مهتاب کنارم نشسته بود ، تا فاطمه وارد کلاس شد به طرفم مایل شد و گفت فاطمه آن اوایل
چقدر چهره اش برایم قشنگ بود .
در جوابش گفتم : شاید چون بعضی عیب ها را ندیده بودی ، فاطمه لاغر شده چهره گردش
کشیده شده شاید بخاطر این باشد.
گفت : توهم خیلی به چشمم قشنگ می آمدی .
نگاهش کردم و گفتم : می آمدم؟! یعنی الان نه !!!؟؟؟
بنده خدا ماند چطور ماست مالی کند .