“هوالمحجوب”
پدرم حق داشت برای رضایت دادن تعلل کند.
همیشه برای اردو رفتنِ با مدارس سعی می کرد تا آنجا که می شود با نرمی اجازه رفتن
ندهد ، ولی با این حال رگِ خوابش را خوب میدانستم و همانجا با ناراحتی میگفتم
چشم هرچی شما بگید ، حالت پژمرده به خودم می گرفتم و می رفتم پی کارم در اتاق .
به ساعت نمی کشید می آمد و بغلم می کرد یک بوسه به گونه ام می کاشت و میان
عضلاتش فشارم می داد و می گفت : برو ، خوش بگذره !
منم که پیروزِ میدان بودم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و شروع میکردم با
ذوق خندیدن و تشکر کردن ، وقتی خنده ی من را می دید او هم با خوشحالی ام
خوشحال می شد .
یکبار که با مادر خلوت کرده بود ناخواسته شنیدم که نگرانی اش را ابراز کرد و گفت با
اینهمه اتفاقاتی که در اردوها می افتد می ترسم اجازه رفتن بدهم با این حال چه کار
کنم نمی توانم دلش را بشکنم توکل برخدا ، خدا می داند چقدر دودل می شوم در
اجازه دادن .
اردوهای من هم تمامی نداشت ! یعنی من از همان بدو اول تا فهمیدم راست و چپ
کدام است تنهایی برای خودم گز می کردم .
آخرین باری که تنها رفته بودم خوب به یاد دارم زمستان بود ، در اتوبوس طبق معمول
تنِ لوسم سرما را به جان خریده بود و سرفه می کردم . گلویم به شدت می سوخت .
سعی کردم به زور بخوابم تا کمی از درد کم بشود .
بین خواب مدام بیدار میشدم همه در خواب بودند نیمه های شب بود بوران شده بود
به شدت برف می امد و راننده اتوبوس با سرعت خیلی زیاد راننده می کرد .
همان لحظه ترس از رفتن وجودم را گرفت و با خودم فکر کردم اگر الان اتفاقی بیافتد
چه می شود ، مادر پدر خانواده . . .
با هربار بیداری اشهدم را می خواندم و دوباره به زور خودم را می خواباندم .
آن موقع برای اولین بار بود که ترس وجودم را می گرفت ، نه فقط بخاطر مرگ بیشتر
به خاطر این که احساس می کردم نسبت به اطمینان پدرم به خودم سو استفاده
می کنم . یکجور شاید شبیه به حس شرمندگی داشتم اگر اتفاقی برایم می افتاد .
با اینکه پدر و مادرم من را که ته تغاری اشان بودم خیلی آزاد گذاشته بودند و هرجا
که دوست داشتم می رفتم ، مخصوصا مسافرت های دور با دوستانم . هیچوقت یادم
نمی اید سواستفاده کرده باشم . همیشه با خودم می گفتم آنها به من اعتماد دارند و
در نتیجه اسه می رفتم و اسه می آمدم هرچند داشتم کنارم دوستانی را که به دروغ
می گفتند با من می ایند ولی در اصل همراهِ . . . . .
خلاصه که الان با اتفاقی که برای دختران نوجوان اردو در سانحه تصادف مینی بوس و
یا اتوبوس جانشان را از دست داده اند ، دیدم . خودم را جای مادر و پدرم گذاشتم و
فکر کردم اگر من هم فرزندی در این سن داشته باشم باز هم اجازه می دهم برود ؟!
با وجود دیدن اینهمه اتفاق ناگوار حاضرم با وجود چند درصد افتادن اتفاق ناگوار برای
فرزندم اجازه رفتن بدهم ؟!
شاید آنموقع ها با خودم می گفتم اگر اتفاقی قرار بر افتادن باشد می افتد ولی الان از
نقش مادری بخواهم نگاه کنم ، شاید یک روز اجازه این ریسک ها را به خودم ندهم و
فرزندم را محدود کنم . نمی دانم . من همین حالا شکر گزار داشتن همین پدر و مادرم
که اجازه این همه تجربه کردن را به من داده اند . ولی اگر خودم مادر بشوم بعید
نیست که این تجربه کردن را از او نگیرم !
پ ن: از خدا برای عزیزانشون طلب صبر می کنم.