“هوالمحجوب”
روز قبل در خیابان دخترکی را دیدم که چهره اش فوق العاده برایم اشنا بود
چند دقیقه ای به مغز مبارکم فشار آوردم که بدانم کیست .
کاشف به عمل آمدم که هم باشگاهی کودکی هایم است !
این دخترک از ما چندسالی کوچک بود . سِنسی خواست که ما دوتا کمیته
برویم یکی هم آنجا نبود بگوید فلان فلان شده این بچه است آنیکی بزرگ
چه کمیته ای بروند این دو.
خلاصه اینکه شروع شد و ما مدام ارامش را حفظ میکردیم که نزنیم.قدش
از من کوتاه تر بود دخترک هم پررو شده بود همه اش به پیشانی ام مشت میزد .
من هی میگفتم نزنم اشکال ندارد کودک است او هی میزد .
سِنسی هم آنور همه اش فریاد میزد ماریا چرا ایستادی بزن خلاصه بعد از کلی
مشت خوری به پیشانی دیگر تحملم تمام شد و چند تا پشت سرهم
مایی گیری و مواشی گری به بدنش زدم و طفلک پهن زمین شد !شروع کرد
به گریه کردن :(
خب قاعدتا من آنجا بی تقصیر بودم ! فشاری که سنسی رویم گذاشته بود آنقدر
زیاد بود که با تمام قدرت زدم .
خدایم ببخشد :( هنوز گریه هایش یادم است !